عکس کیک
رامتین
۸۶
۲.۵k

کیک

۲۷ بهمن ۹۸
مش سکینه یه جوری باهام محترمانه رفتار میکرد انگار غریبه ام.
بلند شدم رفتم جلو میز ارایش .نشستم وخودمو تو آیینه نگاه کردم،به خودم گفتم خورشید این تویی.از کجا رسیدی به کجا.یه شیشه بزرگ عطر رو میز بود ازش یکم زدم.وای بوی بهشت میومد .دلم میخواست کل شیشه رو خالی میکردم روخودم واز بوش مست میشدم.به خودم نگاه کردم اون ابروهای پاچه بزی وپرپشت کجا واین ابروای باریک وکمونی کجا،چقدر صورتم باز شده بود.
از کشو یه رژ برداشتم اینا همه مال خانم بودن وسایل ارایشی اعلا که همگی فرانسوی بودن.برای خودم زدم خوبم بلد نبودم خیلی مالیدم بالا وپایین لبم ومجبور شدم تمیزش کنم.
بلندشدم لباس آبیمو نگاه کردم یادمه اولین بار که اومدم وخانمو دیدم اونم یه لباس آبی تنش بود.وای من خانم این خونم.از پنجره بیرونو نگاه کردم یعنی کل این عمارت ماله شوهر منه.نگاه کردن از اینور پنجره به بیرون واز بالا زمین تا آسمون فرق داشت تا نگاه از پایین.یه حس عجیب قدرت بهم دست داده بود.رفتم تو حیاط وقدم زدم.
رفتم تو آشپزخونه حتی اونجام برام فرق کرده بود .چقدر زود دیدم به همه چی عوض شده بود.چقدر حیاط کوچیکه برام حقیر و فقیرانه شده بود.
مش سکینه گفت خانم اینطرفا نیایید کار داشتید به خودم بگید.اومدم بیرون یکم ناراحت شدم،توقع داشتم مش سکینه با من حرف بزنه.از دیشب بپرسه ،همونطور که از آمنه وزری پرسید.
ولی خوب انگار خیلی توقع داشت من تو نقش جدیدم فرو برم.رفتم وایسادم تو ایوان.تو دلم گفتم کاش مادرم بود،کاش الان پدرم میدید من به کجا رسیدم.
کاش همه ی مردم دهمون بودن ومیدیدن از دل کوه وبرف وبوران اومدم تا کجا.
یکهفته مثل برق گذشت.آقا هر شب سرحال و پرانرژی مثل یه جوان هجده ساله بود.
روزا میرفت سرکار وشبا هم...
تا اینکه یه روز شهناز خانم وهوشنگ خان صبح زود رسیدن.شهنازخانم رو پله ها صدام کرد وگفت خورشید بیا کمکم وسایلا رو جابجا کنم صبحونمم بیار اتاقم.همون موقع مش سکینه خودشو رسوند گفت بدین من کمک کنم ولی اون گفت شماچرا الان خورشید میاد،آقا کتشو پوشیده بود بره کارخونه.همینطور که پاشنه کفش چرم دست دوزش رو بالا میکشید گفت ،عروس خانم دیگه خورشید نمیاد کمک الان خورشید خانم خونه است.کاری داشتین به مش سکینه بگین.
شهناز خانم و هوشنگ خان رو پله ها خشکشون زد،انگار پاشون چسبیده بود به زمین و متوجه حرفا نمیشدن.من پشت سر آقا اومدم بیرون،چون آقا دوست داشتن تا دم ایوان هر روز بدرقشون کنم.شهناز چیزی که میدید باور نمیکرد چندبار سرشو تکون داد که خواب از سرش بپره،بعدم رفت بالا وعقب عقب رفت تو اتاقش...
هوشنگ خان اومد طرف آقا وگفت من درست متوجه نشدم.آقا گفت با من بیا بریم کارخونه تو راه برات جریانو میگم.با اینکه هوشنگ خان خسته بود ولی پشت سر آقا راه افتاد ورفت وچند باریم برگشت عقب ومنو نگاه کرد وبرگشت.
من رفتم تو اتاق دلشوره افتاد به جونم،احساس میکردم خیانت کردم.خیانت به اعتماد ومهربونی شهناز خانم ،به اینکه چقدر تلاش کرد وصبوری کرد تا من الفبا رو یاد بگیرم وقران یادم داد.
همش از پشت پرده اتاقشو نگاه میکردم .
ومدام راه میرفتم ودستامو بهم میمالیدم.
مش سکینه با سینی صبحانه رفت تو اتاق شهنازخانم ویکساعتی طول کشید تا اومد بیرون.بازم خبری نبود وهمه چی اروم بود.به خودم دلداری دادم که حتما آقا ومش سکینه همه چیو درست میکنن من بیخودی نگرانم.زن برا آقا هوشنگم زیاده.
تو همین فکرا بودم که یکدفعه در اتاق با لگد باز شد وشهناز خانم مثل شیر پرید تو دلم وشروع کرد فحش دادن از اون فحشای رکیک کوچه بازاری ،بعدم هولم داد که چند قدم عقب عقب رفتم تا خوردم به دیوار.
بعد با انگشت اشاره شروع کرد به تهدید کردنم که نمیزارم تو بی سرو پا بشینی رو ثروت آقا چشم منو دور دیدی چکار کردی خودتو انداختی به آقا،وای وای مار تو آستینم پرورش دادم،چمبره زدی رو پول ،
تو دیگه چه جونوری هستی،آقا رو جادو جمبل کردی.
من هیچی نمیگفتم ،یعنی اجازه نمیداد چیزی بگم.بعد از کلی حرف وفحش گفت در به درت میکنم،اواره همون کوه وکمری که ازش اومدی میکنم.همه گفتن با این کلفت انقدر دم خور نشو، آستریه میاد رویه میشه.
بعدم با عصبانیت درو کوبید ورفت.تمام تنم میارزید،اشک چشمام همینطور بی اختیار میریخت.
مونده بودم اینهمه فحش کوچه بازاری که کلفتام به هم نمیدادن چه برسه خانما از کجا بلد بود.
من از شهناز خانم با اونهمه صبوری توقع اینکارا رو نداشتم.به خودم قبولوندم که خوب شهناز خانمم توقع اینو از من نداشت.به هر حال هر کاری یه جوابی داره.
تا عصر تو اتاقم راه رفتم.نمیدونم چرا مش سکینه هم نیومد سراغم،شایدم ترسیده بود از جلو در اتاق شهناز خانم رد بشه وبیاد دم اتاقم.شهنازخانم مثل آتش فشان شده بود .
طرفا غروب شد،یه دستی به سر وروم کشیدم ومرتب نشستم تا آقا بیاداومد وسلام کردم.رفتم کتش رو گرفتم.وخسته نباشید گفتم وخودمو معمولی نشون دادم.
مش سکینه وکارگر جدید شام رو آوردن .
40
...
نظرات