عکس خورش لوبیا سبز
narges.m70
۳۱
۵۲۸

خورش لوبیا سبز

۱۵ آذر ۹۶

شب های بلند زمستان، هر وقت مادرسفره شام را زودتر پهن میکرد و کت آقاجون را از کمد بیرون میکشید، میفهمیدیم قرار است جایی برویم. همان سرِ شب با کلی ذوق و شوق، آماده میشدیم برای رفتن به یک شب نشینی. آقاجون میگفت: صله ارحام دلِ آدم را شاد نگه میدارد، هیچکس هم نمیگفت نمی‌آیم!
ازین ادا اصول ها که من نمی‌آیم شما خودتان بروید و امتحان و آزمون و کنکور دارم و جوان است دوست دارد توی خودش باشد هم نداشتیم. همه با هم میرفتیم. تلفن هم نبود که قبلش هماهنگ کنیم و میزبان و بچه‌هایش را هم کلی ذوق زده میکردیم.
به سر کوچه شان که میرسیدیم جلوتر از مادر و آقاجون، بدو بدو خودمان را به درشان میرساندیم تا از بودنشان اطمینان پیدا کنیم. با یک چشم از لای در حیاط که اغلب خوب بسته نمیشد یا از سوراخ کلید به درون خانه‌شان سرک میکشیدیم. روشن بودن یک چراغ، به منزله این بود که خانه نیستند و خودشان جایی رفته‌اند. حسابی توی ذوقمان میخورد و قلب و دلمان حسابی میگرفت. اما اگر همه چراغها روشن بود، بگو بخند تا آخر شبمان جور بود.
اما این روزها چه!؟ آخر شب که بغض میکنی، دردها که تلنبار میشود، میروی سراغ لیست مخاطبانت...
یکی حالت روح! یکی لست ریسنتلی! یکی لانگ تایم اِگو! یکی دلیت اکانت! آدم نمی‌داند کِی هستند، کِی نیستند!؟ اصلا آدم نمیفهمد چراغِ کدام خاموش است و کدام روشن!؟ تا بی مقدمه برایش تایپ کند: ' تشنه ی یک صحبت طولانی‌ام '.......... و سریع ریپلای شود: ' بگو من کِی کجا باشم؟ '.....
داریم از تنهایی و بی همزبانی 'دق' میکنیم، بعد اسمش را گذاشته اند ' عصر ارتباطات '
...
نظرات