عکس کیک مرغ
رامتین
۱۴۶
۱.۹k

کیک مرغ

۵ اردیبهشت ۹۸
من از پودر خمیر پیتزای اماده استفاده کردم.
نه راه پس داشتم نه پیش،بابام رفت تا مهمونا رو ببره رستوران ،تنهای تنهاشدم،یکم نشستم کریم گفت بیا بریم سر میز حتی نا نداشتم جوابشو بدم خودش رفت ،وقتی به خودم اومدم که کریم اومد وگفت مهمونا شامشونو خوردن میخوان برن،گفتم کریم میشه برم بالا،گفت چرا ،گفتم بمونم چی بشه ،اومدنی جواب سلاممو ندادن ،تبریک نگفتن رفتنی کی میخوادخداحافظی کنه،گفت هر طور راحتی راهو نشونم داد رفتم بالا،بوی رنگ در ودیوارمیومد ،یه نگاهی کردم تقریبا چیزی تو هال نبود یه قالی کوچیک برا یه هال به اون بزرگی یه میز کوچیک چوبی با چندا تا صندلی،رفتم تو اتاق یه تختخواب،با روتختی ورویه بالشی که مامان شمسی برام دوخته بود،تشکش رو لحاف دوز دوخته بود با رویه ساتن آبی لیز لیزی ملافه نخی نداشت حتی لحافم نداشتیم بندازیم رومون اگر روتختی نبود عملا چیزی رو تخت نبود،رفتم اشپزخانه یه گاز دوشعله رومیزی یه یخچال ،یه نیم دست چینی گلسرخی وچندتا کاسه بشقاب ملامینویه دست پارچ ولیوان سبز، توکمدا چیده نشده بود همینطور یه دسته روزنامه کنارشون که مثلا تو کمدا پهن کنم.این مقدار برا اشپزخانه بیست وچهار متری خیلی کم بود،جلو اشپزخانه یه تراس بزرگ بود که مشرف بود به حیاط پشتی رفتم توش از اون بالا پایینو دیدم مهمانها رفته بودن،مامان کریم داشت به زور قابلمه هایی رو که زیر بوته ها قایم کرده بود بیرون میکشید پر از برنج وغذا،عمدا قایم کرده بود حال بابام اینا رو بگیره بعد تند تند برا دختراش تو قابلمه های بزرگ کشید ومیگفت ببرید نوش جونتون ،اگر زرنگی نکرده بودم اونا کوفتش کرده بودن،زنه(مامانم) رو دیدی اندازه یه بالن باد داشتوکلی پشت سر پدر ومادرم ودوستاشون حرف زدن،بعدم در یخچال گوشه حیاط خلوت رو باز کرد چندتا سینی پر بستنی سنتی دراورد که آب شده بود گفت بریزیدشون تو سوراخ راه آب تا کریمی نیومده ببینه،دخترا گفتن خوب میزاشتی یخ دون میخوردیمشون گفت دیگه عجله ای شد نشد بزارم وتند تند با انگشت ازش میخورد ومیگفت نه واقعا بستنیش عالی بوده حیف آب شد.دیگه نگاه کردن نداشت همه چی دستم اومده بود برگشتم تو خونه ،کریمم اومد بالا گفتم کریم من کجا لباسمو دربیارم اینجا که پرده نداره مثل ویترین میمونه همش شیشه است.گفت راست میگی الان درستش میکنم وکلی روزنامه اورد وچسبوند،گفت خوب خیالت راحت شد،بعد اومد دستمو گرفت وگفت بالاخره بهم رسیدیم،هم خوشحال بودم هم ناراحت،ولی وجود کریم بهم ارامش میداد،کریم چراغا رو خاموش کرد( ای شیطوناچیه نکنه منتظرید بقیشم خط به خط تعریف کنم نه جانم سه نقطه میزارم کافیه....خودتون با جملات مناسب پرش کنید بیکار نباشید😇😀)...
صبح بلند شدم از گرسنگی دلم ضعف میرفت رفتم سر یخچال هیچی توش نبود نمیدونم با خودم چی فکر کرده بودم،مثلا توقع داشتم مثل یخچال شمسی پر باشه،آه ازنهادم دراومد،رفتم دوش بگیرم یه حوله نداشتم یعنی مادر من یه حوله برای من نزاشته بود هر چی گشتم هیچی نبود ،رفتم سر چمدون لباسام یه دامن برداشتم جای حوله ازحموم دراومدم،کریم منتظرم بود بایه کاسه قیماق(کاچی)انقدر ذوق کردم گفتم اینو کی درست کرده مطمئن بودم کار مامانم نیست گفتم شاید مامانش لطف کرده گفت مامان شمسی برات فرستاده یه قابلمه بزرگ بود یه وجب روغن روش بود،مامانمم خواهرامو خبر کرد کاچی خورونه،کلی مامان شمسی رو دعا کردم.سر ظهر شد کریم گفت بریم نهار،رفتم سلام کردم همه سرسنگین بودن،مامانش گفت امروز استثنا بود از فردا صبح زود بیدار میشی اینجا تنبل خونه شاعباس نیستا،بعدم نهارو که همون شام دیشب بود کشیدن،روم نمیشد بخورم انگارهمه نگاهها رو من بود.ظرفا رو جمع کردن وشستن منم به هوای کاری رفتم بالا تا شب کریم گفت بریم شام گفتم نه نمیام،اونم اصراری نکرد رفت وخودش خورد واومد.فرداش خواب بودم شنیدم یه صدای وحشتناکی میاد مامان کریم بود میکوبید به در اصلا نمیدونستم چطور برم باز کنم گفتم حتما اتفاقی افتاده گفت مگه نگفتم صبح زود بیا الان ساعت هشته،بیا کلی کار داریم منم رفتم،گفت اینکارو بکن واونکارو بکن گفتم چشم مامان،گفت خودتو لوس نکن به من بگو خانم کریمی،بعدم گفت سالاد درست کن سالادو درست کردم ته خیار که تلخه مونده بود یه گازی زدم یکدفعه برگشت گفت چه خبرته قرارباشه نصف خیارو بخوری نمیشه ها،نمیخواد تو کمک کنی برو بالاتا ظهر ظرفا ظهرو بشور واز اون روز زندگی فلاکت بارم شروع شد،به کریم هرچی میگفتم میگفت نه تو اشتباه میکنی نه اصا مامانم اینمدلی نیست،حتی حاضر نمیشد حرفمو بشنوه،فهمیدم خودمو خسته نکنم بهتره دستم تو سفرشون میرفت همه نگاه میکردن لقمه هامو میشمردن،مامانش یه دیکتاتور خسیس تمام عیار بود البته برا بچه های خودشم همینطور بود با شدت کمتر اونا عادت کرده بودن،با اینکه اقای کریمی درامدش عالی بودوخوب پول میاورد ولی مامانش قطره ای خرج میکرد،همه چی جیره بندی بودمثلا اگر شلغم که سبزی ارزان وبی ارزشیه میپخت به هر کس یک عدد میداد،یا چه میدونم باقلا که میپخت هر کس چهار غلاف نه بیشتر حقش بود،یاد الیور تویست میوفتادم،هیچ کس حق نداشت تقاضای بیشتر بکنه وگرنه میگفت سیر نشدی گلوله باید بخوری تا سیر بشی،پدر ومادرمم که اصلا نمی آمدن فقط فردای عروسی کریم گفت بریم دیدنشون مادرم که سردرد رو بهونه کرد واز اتاق نیومد بیرون پدرم ازمون پذیرایی کرد
...
نظرات