خبر تلخ است خیلی تلخ: بم با خاک یکسان شد!
نماز صبح میخواندم، دلم با خاک یکسان شد
زمین لرزید، فرزند کویر و پیر نخلستان
به زیر خشت خشت درد و غم با خاک یکسان شد
صدای مویه، بوی تند خون و خاک و خاکستر
نفس در سینه ماند و آه هم با خاک یکسان شد
همین دیروز در این کوچۀ خاکی، همین بچه...
همین پایی که دیگر یک قدم...با خاک یکسان شد
همین دستی که مانده زیر در، در را برایم باز...
همین پلکی که حالا روی هم، با خاک یکسان شد
همین لبهای خشک و خاکی اش میگفت: بابایی...
بمیرم! زنده ماندم، کودکم با خاک یکسان شد!
بیایید و ببینید آی مردم! آی آدم ها!
خبر تلخ است، خیلی تلخ: بم با خاک یکسان شد!
...