عکس پیتزا خونگی?
f.khanoomi
۵۲
۴۶۲

پیتزا خونگی?

۳ اسفند ۹۷
#شروع‌رمان«استعفاء»
مرسی از نگاهتون .راستی یه خبر خوب! داستان جدید نوشتم البته چون در حال نوشتن هستم نمیدونم قراره چقدر ادامه بدمش . امیدوارم خوشتون بیاد و دنبال کنید با اینکه یکم سرم شلوغه اما به عشق شما ها دوباره دست به قلم شدم. و اما اسم داستانم « استعفاء » قسمت اول_
تموم نیروم رو در دستم جمع کردم و پس از کشیدن نفس عمیقی ، تقه ای به در زدم. پس از اندکی انتظار برای شنیدن جواب ، در رو باز کردم.عطر مردانه ی ملایمی فضای اتاق رو پر کرده بود. بعد از نگاه کلی به دور تا دور اتاق چند قدمی بسمت صندلی انتهای سالن برداشتم و روی اون نشستم. بعد از گذشت دقایقی در حالی که پایم رو روی پای دیگه ام می انداختم به ساعت مچی ساده ام نگاهی انداختم. پنج دقیقه بود که در اتاق مدیر شرکت نشسته بودم تا جناب تشریف فرما شوند .با گوشه ی آستین لباسم بازی میکردم و خودم رو از اینکه اونجا بودم سرزنش میکردم.در افکارم غرق بودم که باشنیدن صدای پای کسی از پشت که به من نزدیک و نزدیک تر میشد،رشته ی افکارم پاره شد.لخته ای از موهام که روی پیشونی ام اومده بودند رو کنار زدم و کاملا پوشوندم.مدیر ، مرد جوانی بود که حدود ۲۵ سال سن داشت . از اون دخترهایی نبودم که در چشمهای مردی زل بزنم و با اون سخن بگم .اما از نگاه های گه گاهی که به او انداخته بودم متوجه شدم که قد بلند ، هیکل نسبتا پر ، پوست تقریبا سفید با ته ریش و چشمهای کاملا مشکی داره.قیافه ای مردونه درست مثل طریقه ی لباس پوشیدنش که کاملا مشخص بود که فردی متشخص است. از کنارم که رد شد عطر مردونه ی ملایمش مشامم رو پر کرد.لبخند کمرنگی زد استکان چایش رو روی میز جابه‌جا کرد و پشت میزش روی صندلی و دقیقا رو به روی من نشست. با آرامش خاصی گفت :« سلام خانوم حمیدی. ممنون که به موقع اومدید» دستم رو به آرومی روی دست دیگه ام انداختم و من هم با آرامش جوابش رو دادم:« سلام آقای حسامی. نفرمایید .خواهش میکنم» از نگاه های سر به زیرم و حالت حرف زدنم کاملا خجالت زدگی ام مشخص بود. از بچگی همین طوری بودم.در روابطم بخصوص شروع حرفهام بسیار خجالت می کشیدم.با اینکه کمی از اینکه پنج دقیقه ای معطل شده بودم ناراحت بودم اما جواب لبخندش رو با لبخند دادم.منتظر بودم که بگوید با من چکاری داشته و برای چی من رو به اتاقش احضار کرده اما او بد تر از من به گوشه ای خیره شده بود و با نگاه تقریبا سر به زیرش باعث شد که من شروع به حرف زدن کنم:« آقای حسامی اگه ممکنه زودتر امرتون رو بگید!» نگاهی به من انداخت و با لبخندی که هنوز گوشه لبش بود گفت:« راستش من امری ندارم ،اما یه عرض دارم خدمتتون.نزدیکه چهار ماهه که شما توی شرکتم کار میکنید . من قبل از استخدام سعی می کنم تا جایی کارکنانم رو بشناسم اما در حین کار دقت بیشتری روی کارشون داشته باشم.توی این مدت با شناختی که از شما پیدا کردم متوجه شدم که خانوم موقر و موجهی هستید» نمیدونستم چی باید میگفتم . شاید باورش براتون سخت باشه اما استرس داشتم و طبق معمول کف دستهام عرق کرده بودند.حس کردم که میدونم چی میخواد بگه. آخه پسر عمه ام هم یک سال پیش لحظه‌ای که داشت ازم خواستگاری میکرد قبلش شروع کرد به تعریف کردن البته اون تفاوت خیلی زیادی با آقای حسامی داره. مثلا نحوه ی حرف زدنش و بخصوص لباسهاش که جلفه و زننده است از اینکه توی ذهنم اون رو با آقای حسامی مقایسه کرده بودم خنده ام گرفت. بسختی لبهام رو از هم باز کردم و گفتم:«نظر لطفتونه . »دوباره لبخندی زد اما ایندفعه کمی پررنگ و دستش رو بسمت جیب کت خاکستری رنگی که تنش بود برد.کاغذی در آورد و گفت :« این اطلاعات و شماره ی یکی از کارکنان شرکتیه که باهاشون قرارداد داریم .از اونجایی که شما رو مطمئن تر از همه میدونم خواستم ازتون بخوام که شما پیغام خواستگاری رو بهشون بدید و ازشون درخواست کنید.» مو به موی حرفهای اونو توی ذهنم بررسی کردم.خواستگاری !! من؟؟؟ آخه آدم چقدر میتونه پر رو باشه !!من فکر کردم که از من خوشش اومده! وااای . عجب احمقیم من! آخه دختر تو که اینقدر ساده ای و وضعیت مالیِ متوسطی هم داری چرا باید همچین فردی با این ویژگی های مثبت از تو خواستگاری کنه؟؟؟! امامگه من چه مشکلی داشتم؟؟ خیلی هم دلش بخواد.چیزی که زیاده دختر اما چیزی که کمه دختر خوب. با اعصابی داغون و دستهایی لرزون کاغذ رو از مدیر گرفتم. با دیدن اسم اون دختر جا خوردم.!!! آخه مگه ممکنه!؟
...
نظرات