عکس سالاد الویه
وحیده
۱۲۴
۱.۱k

سالاد الویه

۲۵ اسفند ۹۷
بخونید جالبه👇👇👇👇👇👇

چرا پدرم را تاکنون این چنین ندیده بودم؟

پدرم هر وقت که وارد اتاقم می شد و می دید که لامپ اتاق یا پنکه روشن است و هم زمان من بیرون از اتاق بودم به من می گفت چرا چراغ و یا پنکه را خاموش نمی کنی وانرژی را هدر می دهی؟

وقتی وارد حمام می شد ومی دید آب چکه می کند با صدای بلند فریاد می زد چرا قبل از خارج شدن ازحمام ، شیر آب را خوب نمی بندی؟ و آب را هدر می دهی؟

البته همیشه از ما در خصوص منفی بافی نیز انتقاد می کرد.

بزرگ وکوچک هم در امان نبودند و مورد شماتت وسرزنش قرار می گرفتند،حتی زمانی که بیمار هم بود این ماجرا ادامه داشت.

تا اینکه روز مصاحبه برای استخدام من فرا رسید.

قرار شد درجلسه مصاحبه یکی از شرکت های بزرگ برای کار حاضر شوم، به خودم گفتم اگر قبول شدم این خانه ملالت آور را برای همیشه ترک می کنم تا از دست پدرم و توبیخ هایش برای همیشه راحت شوم.

صبح زود ازخواب بیدار شدم، حمام کردم و بهترین لباسم را پوشیدم و عطر زدم .

داشتم با دستمال گرد و خاک روی کفشم را پاک می کردم که پدرم لبخند زنان به طرفم آمد با وجود اینکه چشم هایش ضعیف شده بود و چین وچروک چهره اش هم گواهی پاییز را می داد
به من چند اسکناس داده و گفت: مثبت اندیش باش و خودت را باور داشته باش،از هیچ سوالی تنت نلرزد!!

نصیحتش را با اکراه قبول کردم و لبخندی زدم و در دلم غرولند کردم که در بهترین روزهای زندگی نیز از نصیحت کردن دست بردار نیست!

مثل اینکه این لحظات شیرین را می خواهد به زهر تبدیل کند.

از خانه به سرعت خارج شدم و با تاکسی به طرف شرکت رفتم.
به نگهبانی شرکت رسیدم خیلی تعجب کردم،هیچ دربان و یا نگهبان و تشریفاتی حضور نداشت فقط یک سری تابلو راهنما وجود داشت.

به محض ورودم متوجه شدم دستگیره ازجای خود در آمده و اگر کسی به آن اصابت کند، حتما" دستگیره می شکند.

نا خودآگاه به یاد پند آخر پدرم افتادم که گفت: همه چیز رامثبت ببین.

فورا دستگیره در را سرجایش محکم کردم تا مجددا" مشکلی برای کسی ایجاد نکند.

همان طور که تابلوهای راهنمای شرکت را می دیدم و از باغچه ی شرکت رد می شدم،دیدم راهروها پرشده از آب سر ریز حوضچه ها،به ذهنم خطور کرد که این مانند باغچه ی ما پر شده است،یاد سخت گیری پدرم افتادم که آب را هدر ندهم.

شیلنگ آب را از حوضچه پر، به حوضچه خالی گذاشتم و فشار آب را کم کردم تا سریع پر از آب نشود.

وارد ساختمان اصلی شرکت شدم.وقتی از پله ها بالا می رفتم،متوجه شدم چراغ های آویزان در روشنایی روز روشن بودند و از ترس داد وفریاد پدرم،که غیرارادی درگوشم زمزمه می شد، آن ها را خاموش کردم.


به محض رسیدن به بخش مرکزی ساختمان،متوجه شدم تعداد زیادی قبل از من برای این کار آمده اند.

اسمم را در لیست ثبت نام نوشته ومنتظر نوبت شدم.

وقتی به افراد حاضر نیم نگاهی افکندم و چهره و لباس و درجات علمی شان را دیدم ،احساس حقارت وخجالت کردم، خصوصا آنهایی که از مدرک دانشگاهی آمریکایی و اروپایی خودشان تعریف می کردند.

دیدم که هرکسی که می رود داخل،کمتر از یک دقیقه در اتاق مصاحبه بیشتر نمی ماند و می آید بیرون و خبر از مردودی خود می دهد.

با خودم گفتم اینها با این ظاهر مقبول شان و با آن مدرک هایشان رد شدند،من قبول می شوم ؟!!! محال است!!

فهمیدم که بهتر هست قبل از اینکه مصاحبه کنندگان ،عذرم را نخواسته اند محترمانه و هر چه سریعتر خودم را از این مسابقه که بازنده اش من بودم، انصراف بدهم...!!!

باز به یاد نصحیت پدرم افتادم:مثبت اندیش باش و اعتماد به نفس داشته باش.

نشستم ومنتظر نوبتم شدم انگار که حرف های پدر به من انرژی و اعتماد به نفس می داد و این برای من غیر عادی بود.

در این فکر بودم که ناگهان اسمم را خواندند،وارد اتاق مصاحبه (گزینش)شدم،روی صندلی نشستم.روبه رویم سه نفر نشسته بودند که به من نگاه کرده و لبخند می زدند.

یکی از ایشان گفت: چه موقع می خواهی کار خود را در این شرکت شروع کنی؟

دچار وحشت و اضطراب شدم، لحظه ای فکر کردم ،حتما" مسخره ام می کنند یا پشت سر این سوال چه سوالاتی دیگری خواهد بود؟؟

به یاد نصیحت پدرم درحین خروج از منزل افتادم،نلرز و اعتماد بنفس داشته باش.

پس با اطمینان کامل به ایشان جواب دادم :ان شاءالله بعد از اینکه مصاحبه را با موفقیت گذراندم.

نفر دوم گفت: تو در مصاحبه استخدام شرکت ما پذیرفته شدی !!!!

باتعجب گفتم شما که از بنده سوالی نپرسیدید!!!

سومی گفت ما به خوبی می دانیم که با پرسش از داوطلبان استخدام نمی شوند، مهارت های شان را باید فهمید!!!

به همین خاطر گزینش ما عملی بود!!!!

تصمیم گرفتیم مجموعه ای از امتحانات عملی را برای داوطلبان مد نظر داشته باشیم که در صورت مثبت اندیشی داوطلب و ذکر این نکته که در طولانی مدت از منافع شرکت بتواند دفاع کند.

و تو تنها کسی بودی که تلاش کردی!!!!

تو با بی تفاوتی از کنار این ایرادات رد نشدی وتلاش کردی از درب ورودی تا اینجا نقص ها را اصلاح کنی!!!!!

دوربین های مداربسته که عمدا" برای این کار در مسیر داوطلبان گذاشته شده بودند موفقیت تو را ثبت کردند.

در این لحظه همه مسایل از ذهنم پاک شد،کار و مصاحبه و....
هیچ چیز را به جز صورت پدرم ندیدم😔😔

پدرم،آن درب بزرگی بود که ظاهرش شاید عطوفت را حکایت نکند،اما درونش پر از محبت ورحمت و دوستی و آرامش است.

من که می خواستم به محض استخدام ، از خانه خارج شده و دیگر برنگردم،حالا پدرم را مثل کوهی می بینم که با فوران احساسم می خواهم به پایش بیفتم و دست و پایش را غرق بوسه کنم.

چرا پدرم را قبلا" این گونه ندیده بودم؟؟

چگونه چشمانم از دیدنش کور شده بود؟

به خودم یادآوری کردم که از نصایح پدرانه اش هرگز نرنجم.
چرا که در پشت این پندها محبتی نهفته، که حتما روزی از روزگاران آن را خواهم فهمید و چه بسا آنها دیگر نباشند و نتوانم اشکهایم را برگونه هایی که سالیان سال بوسه گاه آن پدر بوده،بغلطانم.

ترجمه از داستان واقعی

#کپشن
#سالاد
#سالاد-الویه
...