عکس نون محلی(با سبزی جنگلی) با بافت عالی
f.khanoomi
۳۵
۴۱۶

نون محلی(با سبزی جنگلی) با بافت عالی

۲۷ فروردین ۹۸
#استعفاء_پارت4
سر بلوارمون که رسیدیم ، ازش خواستم که نگه داره.خواست من رو جلوی در برسونه که گفتم دوست ندارم که کسی من رو ببینه.عینکش رو در آوردم و ازش تشکر کردم.کیفم رو که بهم داد از ماشین پیاده شدم.اون هم پیاده شد .کیفم رو روی دستم انداختم و برای آخرین بار نگاهش کردم.مطمئن بودم که دیگه به سر کار نمی رم پس بهونه ی دیگه ای برای دیدنش نمی موند.یک قدم نزدیکتر شد اما هنوز کنار ماشینش ایستاده بود .دستی لای موهایش کشید و با صدای گرفته ای گفت:« مراقب خودتون باشید» یک لحظه حس خوبی بهم دست داد .نمی تونستم بیشتر از این اونجا بایستم و نگاهش کنم .نگاهم رو ازش گرفتم و با لحن آرومی گفتم:« خیلی ممنون که تا اینجا اومدید.زحمت شد. خدا حافظ تون » از نحوه ی حرف زدنم و جملاتی که فی البداهه سرهم میکردم ، خودم هم داشت خنده ام میگرفت.اما اون انگاری توی این حال و هوا نبود.رو برگردوندم و به سمت کوچه مون حرکت کردم.حس کردم هنوز هم داره نگاهم می کنه .از فضولی طاقت نیاوردم .به سر کوچه که رسیدم لحظه ی کوتاهی برگشتم.باورم نمیشد.هنوز همونجا بود و در حالیکه به ماشینش تکیه داده بود ، رفتنم رو نگاه می کرد.دیدم که خیلی بد میشه اگه فقط نگاهش کنم و برم . نمیدونم چطور شد که ناخودآگاه دست راستم بالا اومد و لحظه ی کوتاهی براش دست تکون دادم.با دیدن این حرکت غیر منتظره ام ، انگار هول شد . لبخند بزرگی زد وداشت دستش رو از جیب شلوارش در میآورد تا تکون بده، که از اونجایی که به ماشین تکیه داده بود ، یک دفعه تعادلش رو از دست داد و نزدیک بود بیفته که به سختی خودش رو کنترل کرد .اما از رو نرفت.همچنان با لبخند دست تکون داد. حس میکنم دلم به حالش سوخت . با این حال برگشتم و به راهم ادامه دادم.به خونه رسیدم .آیفون رو زدم و بعد از باز شدن در وارد شدم.کفش هام رو در آوردم.عمیق توی فکر بودم.وارد خونه شدم و سلامی دادم که خودم هم به سختی صدایم رو شنیدم.با رفتن داخل آغوش کسی و فشرده شدنم، ناگهان به خودم اومدم.خاله خدیجه ام بود . یه خانوم حدود چهل ساله ، کمی چاق، پوست سفید قد متوسط و چشمان درشت و خنده رو.تهرون زندگی می کردند.نزدیک چهار ماه بود که ندیدمش.خوشحال باهم رو بوسی کردیم.دو تا پسراش و دختر ش هم آورده بود. محمد دوسال از من بزرگتر بود و داداشش سامان هم سن من .با هردو احوالپرسی کردم .و دختر خاله ی هشت ساله ام رو در آغوش گرفتم. لبخندی به مامانم که توی آشپز خونه مشغول خیار پوست کندن بود زدم.و وارد اتاقم شدم.در رو بستم و لباس فرمم رو در آوردم. مانتوی بلند و سبز رنگم رو پوشیدم . موهای بلند و خرمایی رنگم رو که موج دار هستند رو دوباره جمع کردم روسری کرپ حریرم که رنگش به مانتوم میخورد رو به سر کردم.و موهایم رو کاملا پوشوندم رژ خیلی ملایمی زدم.نیم ساعتی پیش مهمون ها موندم و به مادرم کمک دادم.بنده ی خدا دست تنها بود.من یک خواهر بزرگتر از خودم هم داشتم که ازدواج کرده بود و در یک شهر دیگه زندگی میکرد. پدرم هم معاون مدرسه بود .مثل اینکه امروز شیفت مدرسه بعدالظهری بوده که نیومده خونه.واقعا حوصله نداشتم بعد از یکم گپ و گفت من و مامان با خاله، بلند شدم ازشون معذرت خواستم و گفتم اگه خوابیدم برای شام بیدارم نکنند.با همون لباس ها، خودم رو روی تخت رها کردم.آهنگ قلب تو از سامان جلیلی رو گذاشتم و گاهی همراه باهاش می خوندم:
خیره شو توی چشام ، من از اون دیوونه هام ،که تو رو خیلی بخوام
به دلت بد راه نده، دلم عشقو بلده،فال مون خوب اومده
چجوری. عاشقت. بشم و چیزی نگم. از تو که. این همه جنون انگیزی نگم
.تو چشات چی داری که برات میره دلم
تو ببین که چقدر با تو درگیره دلم
.......
این منم منم منم منم
که جز تو نیست تو باورم
تویی تویی تویی تویی
که ناز اونو میخرم
یه گوشه گوشه گوشه از
اون قلب تو مال منه
بهش بگین بگین بگین
نکنه دلم رو بشکنه

دائم بیاد اون لحظه بودم که این آهنگ رو گذاشت و بهم طوری نگاه کرد که انگار میخواست با این آهنگ حرف دلش رو بهم بگه.آخ منم داشتم روانی میشدم. حس کردم رفتارم در لحظه ی خواستگاریش ، خیلی درست نبود. و شاید بدتر از اون ، استعفاء دادنم بود.نمی دونم فردا وقتی بفهمه که من استعفاء دادم ، چه حالی میشه.یعنی واقعا براش مهم هستم؟! شاید هم پا پس بکشه و دیگه بیخیالم بشه.اونجاست که میفهمم حرفهاش و نگاه هاش ، همه کشک بوده.ولی نمیدونم چرا یک حسی بهم می گفت که اون چشمها دروغ نمی گفتند.اما چه میشود گفت. الان نمیشه در مورد کسی شناخت پیدا کرد.اون هم من که هیچوقت با جنس مخالفی نزدیک و راحت نبودم.حتی اقواممون.فقط در حد سلام و علیک و...از این نظر هم خودم کاملا راضیم واینطور نیست که کسی محدودم کرده باشه.شاید هم بهمین خاطر انقدر در برابر آقای حسامی ، خجالتی ام و دست و پایم رو گم میکنم. نمازم رو خوندم واز خدا خواستم که مثل همیشه پشتم باشه.سعی کردم از افکارم بیرون بیام و استراحت کنم.ساعت نزدیک7 بود. خیلی گرسنه نبودم و خواب رو به شام ترجیح دادم.از فرط خستگی ، زود خوابم برد.ساعت 4ونیم صبح بود که با حالی که چندان تعریفی نبود بیدارشدم.خواب از سرم پریده بود.هنوز درباره ی استعفام به مامان و بابا چیزی نگفته بودم.چه دلیلی میتونستم بیارم؟من که براشون از محیط کاریم تعریف کرده بودم.با شنیدن صدای آرامش بخش اذان وضو گرفتم و نمازم رو خوندم. بد جور بغضم گرفته بود .اشک هام سرازیر شد.خدایا کار درستی کردم؟! حس خوبی از کارم نداشتم . نباید از دستش میدادم.اون دوستم داشت و حاضر بود هر کاری بکنه...
همیشه بعد از دردو دل با خدا، آرامش عجیبی بهم دست میداد.اشک هام رو پس زدم و از خدا خواستم که راه خوشبختی رو بهم نشون بده.جا نمازم رو جمع کردم.همه خواب بودند. حالا که حس سبک بالی بهم دست داده بود تونستم راحت بخوابم.......... با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم.خمار به صفحه ی گوشیم نگاهی انداختم.شماره رو درست ندیدم و با صدای گرفته ای جواب دادم:«بله؟»
صدای آشنا اما خش داری توی گوشم پیچید:« چرا ؟! چطور تونستی بری؟»...
سلام دوستان عزیزم🌸 مرسی از طرف داران داستانم😘 پشتم بهتون گررررمه
با ذوق فراوون مینویسم.امیدوارم لذت ببرید
لطفا نظرتون رو بدید مهربونا🌹🌹🌹 لطفا به پست های دیگه ام هم سر بزنید
ممنون میشم 🌸🌸🌸
...
نظرات