عکس ماکارونی
f.khanoomi
۲۹
۴۰۰

ماکارونی

۲۹ فروردین ۹۸
#استعفاء_پارت5
یک دفعه عین برق گرفته ها شدم.خودش بود! مطمئنم که خودش بود.هول شدم.چی باید میگفتم.به من من افتاده بودم.از صداش مشخص بود که حالش خوب نیست.پس قضیه رو فهمیده! تنها چیزی که تونستم به زبون بیارم « آقای حسامی » بود.آه عمیقی کشید که قلبم شروع کرد به محکم کوبیدن.چندثانیه هیچی نگفت اما بعد انتظارم رو به پایان رسوند و با همون صدای گرفته اش ادامه داد: «چرا نگفتی ؟ چرا دیروز تو ماشین بهم نگفتی که همچین کاری کردی؟ آخه مگه چی ازت خواستم ؟ فقط خواستم که به حسی که بهت دارم جواب بدی.» دستهام عرق کرده بود.پیشونیم هم همین طور! نمیدونم یعنی باید از حرفهاش خوشحال میشدم؟! لال شده بودم.باورم نمیشد که اون داره بهم ابراز علاقه میکنه.یعنی رفتنم تا این حد ناراحتش کرده بود؟
آب دهانم رو غورت دادم و در جواب گفتم:« آقای حسامی میدونید من..»
نگذاشت جمله ام رو تموم کنم.با صدای نسبتا ضعیفی گفت« پس به کس دیگه ای علاقه داری! باهام راحت باش و بگو.بگو که شاید دیگه من و شرکتم لیاقتت رو نداریم .آخه مشکلم بد شانسیمه.توی کل زندگیم ، برای اولین و آخرین بار به یکی دل بستم و اعتماد کردم که انگار دلش با من نیست.پس دلت باهام نیست ،درسته؟!» چیزی برای گفتن نداشتم.طبق گفته ی خودش، من تنها کسی بودم که بهش دل میبنده.اون هم تنها کسی بود که بهش حس خوبی داشتم و وقتی می دیدمش هول میکردم.چی باید میگفتم تا بهش ثابت کنم که من تا به حال به پسری نگاهم رو ندادم،چه برسه به اینکه بخواهم دل بدم.چه فکرهایی به سرش زده .فکر کنم واقعا عاشق شده و عقل از سرش پریده.
سعی کردم خودم رو قوی نشون بدم و با صدای محکمی گفتم:« آقای حسامی.هرطور میخواهید فکر کنید آزادید. ولی من این رو از شما بعید میدونستم که بخواهید در موردم قضاوت کنید.شما که گفتید بهم اعتماد دارید ! پس چطور پیش خودتون خیال کردید که من از اون دخترهای سبکم که هر روز با یکی باشم؟! من تا به حال در مورد کسی فکر هم نکردم.» نمیدونم چطور تونستم اینقدر راحت حرفی که میخواستم رو بزنم . من تا حالا انقدر خوب نتونسته بودم از خودم دفاع کنم. خودم هم تعجب کرده بودم اون بنده ی خدا که صد در صد.از صداش کاملا مشخص بود که دست و پایش رو گم کرده:« من ...خانوم من منظورم این نبود.من بیشتر از چشمهام به شما اعتماد دارم خدایی که بهش اعتقاد و اعتماد دارم هم شاهد .اصلا اگه اینطور نمی بود که انقدر بهتون علاقه مند نمیشدم.گفتم شاید خواستگاری داشته باشید که براتون بهتر از من باشه که نتونستید بگید یا...» بین حرفش پریدم:« من که گفتم کسی نیست که بخواد فکرم رو مشغول کنه.بین خواستگار هام هم هیچکدوم نتونستند نظرم رو جلب کنند.کسی از شما بهتر نب...هییییع» با دست محکم روی دهنم زدم و سریع تماس رو قطع کردم.دلم میخواست خودم رو خفه کنم.مگه خنگ تر از من هم هست!! الان پسره هوا برش میداره.فکر میکنه که دیگه خیلی خوبه و من رو عاشق خودش کرده.چرا همچین حرفی زدم ؟!
آخه خدایا! کاش لااقل یه عقل درست و حسابی بهم میدادی تا انقدر چرندیات بهم نمی بافتم و تحویل پسر مردم نمی دادم که الکی الکی دلش رو خوش نکنم. با باز شدن در اتاقم از افکارم بیرون اومدم.......
سلام دوستای دوست داشتنی😘😘😘افتخار میکنم به داشتنتون😍
امیدوارم کارهام و همچنین داستانمو دنبال کنید. اینکه کسایی هستند که هر جای ایران و هر چقدر دور ، از بعضی از دوستای نزدیکت، بهت نزدیک ترند.حس خیلی خوبیه...مر۳۰که هستید.مر۳۰
منتظر قسمت ششم باشید😊 فداتون.قربون نگاهتون😊
...
نظرات