عکس خوراک سبزیجات مانده دریخچال
رامتین
۴۴
۱.۸k

خوراک سبزیجات مانده دریخچال

۳ اردیبهشت ۹۸
ماهرو17
انگاربا حرفام یه پرده رو ازجلو چشمشون کنار زده بودم.گاهی وقتا انقدر ادما غرق خوشون میشن،انقدر اطرافیان ازشون تقدیر وتمجید میکنن ،که اصلا به ذهنشون نمیرسه که کاری که میکنن وراهی که میرن اشتباهه دچار خود بزرگ بینی میشن مثل پدرومادر به ظاهر بی نقص من.درنهایتم گفتم اگر نزارید با کریم ازدواج کنم یا خودکشی میکنم یا منم یه روز همونطور که مادر برای رسیدن به شما فرار کرد فرار میکنم(البته نه تصمیمی داشتم رو این قضیه نه فکری کرده بودم فی البداهه از دهنم پرید،هر چند که اونروز خیلی حرفای دیگم هم فی البداهه بود ،اصلا نیروی عشق وفکر کریم وفرار از شرایط منزل پدری بهم یه نیروی عجیبی داده بود انگارخودم نبودم حرفا خودشون پشت سرهم به زبونم میومد جسور شده بودم.)پدرم جمله اخر درمورد فرار رو شنید آه از نهادش دراومد وسرشو پایین انداخت وگفت تاریخ تکرار میشه.اونروز رفتم تو اتاقم ولی گوشم به حرفای پدر ومادرم بود که ببینم نتیجه حرفا ومشورتاشون چی میشه،مادرم با غرور وعصبانیت میگفت به من ربطی نداره،این دختر بسیار بی چشم ورو شده من مسولیت این حماقتشو نمیپذیرم(انگارهمیشه مسولانه رفتار میکرد🤔)،خودتون دوتا هر کار میخواهید بکنید وخودشو راحت کرد.پدرمم میگفت خوب چه کنم اگر فرار کردچی اگر بلایی سر خودش آورد چی،پدرم نگرانم بود.ولی مادرم میگفت فرار کنه ما دیگه مسول کارش نیستیم،چه بلایی سرخودش بیاره مثلا،از این بلا بدتر که داره زن یه پسر وابسته میشه.پدرم تمام شب رو دور حوض حیاط راه رفت،صبح صدام کرد وگفت ببین دخترم حداقل به خودت وما زمان بده ،بگذار چند ماهی بگذره همو بیشتر بشناسید،ولی من آتیشم تند بود میخواستم زودتر برم بخصوص که مادرم هم شدیدا با من سرسنگین شده بود،گفتم نه من کاملا کریمو میشناسم،پدرم با حالتی التماس گونه گفت خوب زمان بده ماها همو بیشتر بشناسیم،گفتم شناخت شما قضیه رو عوض نمیکنه،من وکریم میخوایم باهم زندگی کنیم نه شما،پدرم آهی کشید وگفت تو کی انقدر بزرگ شدی که دیگه ما رو ندید میگیری،عزیزم کمی صبر کن تو هنوز سنی نداری،منم گفتم به مادرمم همینو گفتین وقتی بخاطر شما فرار کرددرضمن خیلی از همسنای من الان ازدواج کردن یکیش همین شمسی.دیگه پدرم نتونست جوابی بده،گفت حرف آخرت همینه،کریمو میخوای،گفتم صددرصد،یه آهی کشید وگفت خود دانی،مبارکه.منم مسرور از این پیروزی واز این زبون درازی،بال درآوردم تو این دو روز اندازه تمام عمرم حرف زدم تو دلم میگفتم آفرین ماهرو چه عاقلانه ومحکم حرفای چندین سالتو زدی وآخرشم پیروز شدی...
ماهرو18
دو روز بعد اقای کریمی تماس گرفت وگفت پسررم عجله داره برای گرفتن جواب مثبت وباعث افتخار ماست وصلت با شما،پدرمم گفت مبارکه انشالله.اونروز از خوشحالی تو پوستم نمیگنجیدم. عصرش کریم وپدرش فقط اومدن برا قرار مدارونشستن وکلی حرف زدن،قرار شد عقد وعروسی تو یه روز باشه وهردو درمنزل کریم اینا ،وطبقه بالا هم که دو واحد داشت رو یکیشو برای ما رنگ کنن وبریم بشینیم.قرارشد پدرمن میوه وشیرینی وبستنی رو بخره وصندلی وچراغ مشترک پولشو بدن،وپدر اونم کیک وشام رو بده درنهایت پدرا باهم دست دادن وقرار شد آخرین هفته شهریور جشن باشه.تا اون موقع هم که البته زمان زیادی نبود بریم خرید وکارامونو بکنیم.وقتی داشتن میرفتن دلم میخواست همون لحظه دست منم میگرفتن وباخودشون میبردن.
چند روزی گذشت یه روز کریم گفت میام دنبالت بریم خرید،پدرمم پول داد برا کریم حلقه بخرم.منم حاضر شدم تا بیاد ،یاد خرید شمسی افتادم که ده نفر باهاشون رفته بودن واخرشم داماد برده بودشون رستوران.زنگو زدن رفتم دیدم کریم تنهاست،گفتم مادرت اینا نیومدن گفت نه مادر تو نمیاد منم گفتم نه،گفت اینمدلی بهتره خودمون دوتا راحتتریم،رفتیم سمت بازار،چندتا حلقه سنگین دیدیم،کریم گفت تو دستات ظریفه یه حلقه ظریف بردار ،حلقه رو خریدیم،بایه گردنبند پروانه ای شکل،کریم گفت زیاد طلا برندار کلی هم سرعقد بهمون میدن،یاد عقد شمسی افتادم تا ارنجش پر النگو شده بود،گفتم باشه ،حالا برای تو هم حلقه برداریم گفت نه من که دستم نمیکنم من همش دستم تو آرد وخمیر و...است یه وقت گم میشه وکلی استدلال اورد که همه میخرن وکسی دستش نمیکنه لزومی نداره بخریم.رفتیم سراغ لباس عروس چندتا دیدیم من نپسندیدم چندتام کریم دوست نداشت،دیگه ظهر شده بود هردوخسته بودیم گفت بریم بستنی بخوریم ،رفتیم ومن خوشمزه ترین بستنی عمرمو خوردم،کریم گفت حالا دیگه چی باید بخریم گفتم لوازم ارایش،چندجا رفتیم ومن اون مارکی که بلد بودمو خریدم وفروشنده همه رو برامون گذاشت تو یه جعبه که داخلش ساتن صورتی چین چینی بود وتو درش یه ایینه داشت ویه دسته رو درش بود،دیگه هردو خسته شده بودیم،کریم گفت ماهی حالا لازم نیست همه چیو دوان دوان قبل عقد بخریم،بابام که پولو داده میتونیم بعد عروسی سر فرصت هر روز عصر بیام یه چیزی بخریم،دیدم بدم نمیگه بعد عروسیم بی کار نمیمونیم .رفتیم خونه وکریمم خداحافظی کرد ورفت قنادی،تا نصفه شب فقط لوازم ارایشیمو نگاه میکردم ولذت میبردم مدام در کرم پودرو باز میکردم بوی ملایمشو به مشام میکشیدم وغرق در رویا میشدم.ما تو خونه تلفن داشتیم کریم اینام هم مغازه هم خونه داشتن....
...
نظرات