عکس باقلوای ترکی.کار دوست عزیزم
f.khanoomi
۴۱
۴۷۵

باقلوای ترکی.کار دوست عزیزم

۳ اردیبهشت ۹۸
استعفاء _پارت 6
مادرم وارد اتاق شد و با دیدن من جا خورد.با صدای نسبتا بلندی گفت:« دختر تو هنوز نرفتی؟!» هنوز توی شوک بودم .مادرم با دیدن سکوتم دستش رو روی هوا تکون داد که یکدفعه به خودم اومدم.:« چی مامان؟!کجا؟». نزدیکتر شد و گفت:« حالت خوبه مهراوه؟ ساعت رو نگاه کردی؟! ساعت ۱۰ شده .مگه قرار نیست بری شرکت؟!» لبخند مصنوعی زدم و یکم فکر کردم تا چیزی به ذهنم برسه.الان اصلا توی موقعیتی نبودم که بتونم اصل قضیه رو براش توضیح بدم و از اونجایی که واقعا حالم بد بود گفتم:« حالم خوب نیست . نمیرم» چشمهایش رو ریز کرد و با شک نگاهم کرد وگفت:« مهراوه! تو هر جا بودی خودت رو میرسوندی شرکت، حالا نمیخوای باور کنم که همینطوری میخوای نری؟!» سَرَم رو به لبه ی تخت تکیه دادم و گفتم:« مامان جون .ترو خدا..اصلا حوصله ی شرکت رو ندارم.لطفا بعدا باهم حرف بزنیم» سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد و بعد با صدای ملایمی گفت:« خب عزیزم باشه» وبعد رفت.خدا رو شکر که خیلی پیگیر قضیه نشد.کلافه موهام رو از روی صورتم کنار زدم.تختم رو مرتب کردم.صورتم رو شستم و بعد روسریم رو سر کردم و وارد حال شدم.محمد و سامان داشتند صبحونه میخوردند .زهره دختر خاله ام هم روی مبل خوابش برده بود. پدرم برای خرید بیرون رفته بود.خاله و مامان آروم باهم حرف میزدند.خاله به مامان گفت:« بهش نگفتی چرا؟» مامان گفت:« نشد.حالش رو به راه نبود!» .سلامی کردم و بسمتشون رفتم.جمع جوابم رو دادند.خاله لبخندی زد و گفت:« برو عزیزم صبحونه بخور که یه کار ضروری دارم باهات» تعجب کردم . خواستم برم سمت میز که با دیدن پسر خاله هام راهم رو کج کردم.سامان از جاش بلند شد و گفت:« من دیگه نمیخورم.بفرما» نگاهش کردم و گفتم:« من میلی ندارم.راحت باشید.» و از آشپز خونه بیرون اومدم.خاله با دیدنم لبخند بزرگی زدو گفت:« صبحونه نخوردی؟! اینطوری خون به مغزت نمیرسه ها » روی مبل رو به روش نشستم و گفتم:« نه خاله جون.اصلا میل ندارم.بعداً یک لیوان شیر میخورم.کاری داشتی؟!» خنده ی ریزی کرد و گفت:« خـــب.بریم سر اصل مطلب.خاله جون قراره عروس بشی مثل اینکه» یکدفعه استرس گرفتم.یعنی چی!!!منظورش کی بود! نگران پرسیدم:« منظورت چیه خاله؟!» شالش رو روی سرش جا به جا کرد و گفت:« عزیز خاله میخوام نظرت رو راجع به سامان بدونم.» خیلی جا خوردم. آب دهانم رو غورت دادم.من؟! سامان!!! فکرش رو هم نمیکردم.باید نظرم رو میگفتم یکدفعه ایده ی خوبی به ذهنم رسید :« خاله جون راستش من اصلا نمی تونم به سامان از اون دید نگاه کنم.یعنی مثله برادر میمونه برام.من نمی..» حرفم رو قطع کرد و با لبخند گفت:« تو که هنوز فکر نکردی!! ببین گلم من صلاحت رو می خوام. آخه بهتر از پسر خاله ات کی؟! خیلی هم بهم میایید.» اخم کوچیکی کردم و گفتم:« من که گفتم.الان هم اصلا نمیتونم به ازدواج فکر کنم» مامانم رو به خاله کرد و گفت:« خدیجه جان.من که گفتم دخترم سنی نداره که.» خاله انگار که اصلا صدای ما رو نمیشنید گفت:« من نمیدونم. مهراوه عروس خودمه(بعد چشمکی زد و ادامه داد:)ناز کردناشم میخریم» اعصابم داشت بهم میریخت .زیر لب عذرخواهی کردم.بسمت اتاقم گام برداشتم.سنگینی نگاه سامان رو کاملا حس میکردم.ناراحت نگاهی بهش انداختم که شرمنده نگاهم کرد.وارد اتاق شدم و در رو بستم.عصبانی توی آینه نگاهی به خودم انداختم .روسریم رو در آوردم و طبق معمول شروع کردم به حرف زدن با خودم.آخه لال شدی دختر؟! چرا نمی تونی از خودت دفاع کنی !! بگو من نمیخوام و تموم...بگو فقط یک نفره که تونسته خودش رو توی دلت جا کنه...روی تختم نشستم .به گوشیم نگاهی انداختم.وای! ده تا تماس بی پاسخ.اصلا سابقه نداشت.هر ده تا تماس متعلق به خودش بود.آقای حسامی!!! لبم رو به دندون کشیدم که یکدفعه بهم پیام داد...
سلام خوشگلا
ببخشید شرمنده این قسمت رمانم یکم دیر شد...لطفا حمایتم کنید...
با لایک ها و کامنت های پر انرژی تون بهم انگیزه بدید دوستتون دارم
اگه کسی دوست داره که به پیجش سر بزنم حتما بهم بگید.با کمال میل سر میزنم.خوشحال میشم از پیدا کردن دوست های جدید
😘😘😘خیلی خوبید😘😘😘فداتون.قربون نگاهتون
...
نظرات