عکس قورمه سبزی
f.khanoomi
۴۰
۴۴۹

قورمه سبزی

۸ اردیبهشت ۹۸
#استعفاء_پارت8
اصلا اهمیتی نداشت که چی بپوشم.لباس ساده ای پوشیدم و از اونجایی که دست و دلم به سمت کاری نمیرفت ، فقط یک ضد آفتاب زدم. کیفم رو روی دوش انداختم و از اتاق بیرون زدم. محمد خونه نبود. سامان آماده شده بود اما داشت با مادرش به آرومی بحث میکرد. اما بالاخره کوتاه اومد و با دیدن من سرش رو پایین انداخت.خاله لبخند پیروزمندانه ای زد و به سمتم اومد.بوسم کرد و گفت :« بسلامت» با نگاهم دنبال مادرم گشتم اما نبود. از خونه بیرون اومدیم.در عقب سمند سامان رو باز کردم تا سوار بشم که با شنیدن صدای مردونه ای از پشت سرم ، به عقب برگشتم. :« اینجا چه خبره ؟» . خشم توی چشم هایش کاملا مشخص بود . تا به حال پدرم رو انقدر عصبانی ندیده بودم. سامان از ماشین پیاده شد . خاله هم هول شده به بابا نگاه کرد.مثل اینکه مامان بهش زنگ زده بود و قضیه رو براش توضیح داده بود. بابا دوباره داد زد:« مگه نشنیدید چی گفتم؟!» من که از اومدن به موقع بابا از درون خیلی خوشحال شده بودم ، در ماشین رو بستم و بسمتش رفتم.با نگرانی به من خیره شد.دهن باز کردم تا چیزی بگم که خاله زودتر از من شروع کرد:« چیزی نشده آقا اسماعیل.دختر خاله پسر خاله رو داشتم باهم می فرستادم بیرون.» بابا اخم غلیظی کرد و گفت:« شما خیلی... خیلی اشتباه کردی! من دلیلی برای این کار نمی بینم .» و بعد دستم رو گرفت و دنبال خودش به سمت خونه کشوند.من هم از خدا خواسته به دنبالش رفتم. توی دلم از خوشحالی، عروسی بود اما نباید به روی خودم میاوردم که خوشحالم.وگرنه خاله غورتم میداد.
همه به جز سامان وارد خونه شدیم .درسته که از این قضیه اعصابم بهم ریخته بود، ولی خب اون تقصیری نداشت. مطمئنم اون هم از این اجبار خاله راضی نبود اما خب نمی تونست حرفی هم بزنه.
بابا و خاله باهم بحث می کردند مامان هم داشت پا در میونی می کرد. زهره که از خواب پریده بود به سمتم دوید.بغلش کردم که گفت:« چی شده ؟!» لبخندی زدم و گفتم:« هیچی عزیزدلم . برو توی اتاق من بازی کن » سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد و رفت.دلم میخواست هوا بخورم. وارد حیات شدم . محمد اومده بود و کنار سامان نشسته بود و باهم حرف می زدند.سرم رو پایین انداختم و خواستم بیرون برم که با شنیدن صدای محمد ایستادم.:« مهراوه یک لحظه وایستا سامان میخواد باهات حرف بزنه.» با این حرفش، سامان چپ چپ نگاهش کرد . به سمت سامان رفتم .محمد رفت خونه .روبرویش روی ایوان نشستم.بعد از چند لحظه سکوت به حرف اومد:« مهراوه خانوم! شما به این ازدواج راضی نیستی درسته؟!»
:« آره .درسته» لبخندی زد و ادامه داد:« تو خیلی دختر خوبی هستی و امیدوارم کسی بیاد که لایقت باشه و بتونه خوشبختت کنه. خواهش میکنم حساب من رو از مادرم جدا بدون ! من اصلا موافق نیستم که میتونم خوشبختت کنم چون نظر و معیار هامون برای ازدواج با هم فرق داره. خصوصا که هیچکدوممون به این ازدواج، قلبا راضی نیستیم» خیلی خوشم اومد که انقدر روشن فکر و عاقلانه تصمیم گرفته.
با دیدن سکوتم گفت:« خب ! پس حرفی نمی مونه.من که نتونستم مادرم رو متقاعد کنم. اما امیدوارم پدرتون بتونه.» لبخندی زدم و بلند شدم و گفتم:« امیدوارم که خوشبخت بشی. مرسی »
رفتم بیرون تا یکم هوا بخورم.تا سر بلوارمون پیاده روی کردم و برگشتم.دعا میکردم قضیه ختم به خیر بشه. وارد خونه شدم.چه خبر شده بود.خاله ساکش رو بسته بود و داشتند میرفتند. با دیدن من اخمی کرد و سوارآژانس شد.محمد ، سامان و زهره هم بعد از خداحافظی با ما ، به سمت ماشین رفتند.سامان از کنارم رد شد و لحظه آخر لبخندی زد و آروم گفت:« نگران نباش.حل شد » لبخندی زدم و خداحافظی کردم.کاش اینطوری نمی شد.کاش اینجوری نمیرفتند.اما بازهم خدا رو شکر که خاله بیخیال شد.... بیشتر از یک هفته از اون روز میگذشت.اوضاع بهتر شده بود. خاله دیگه اونقدر ناراحت نبود و به مامانم زنگ زد و بابت رفتارش عذر خواهی کرد. چند روز پیش توی یک موقعیت مناسب ، ماجرای خواستگاری رو با مادرم در میون گذاشتم و گفتم که منتظر اجازه ی ما برای اومدن و خواستگاری هستند مامان و بابا هم مخالفتی نشون ندادند. تو این مدت خبری از علیرضا نبود.نمیدونم چرا اما نگرانش بودم.بالاخره باید زنگ میزد یا پیام میداد و ازم نتیجه رو می پرسید.چند بار نیت کردم که باهاش تماس بگیرم اما نشد. شب بود و من بی حوصله مشغول تماشای سریال بودم که گوشیم زنگ خورد. متعجب به صفحه ی گوشیم نگاهی انداختم. زهرا بود. همکارم توی شرکت که باهم رفیق شده بودیم.دختر خیلی خوبی بود تازه هم نامزد کرده بود. چه دلیلی داشت این موقع از شب زنگ بزنه؟! دلشوره عجیبی داشتم. بدون معطلی جواب دادم:« بله؟ » ...
سلام آبجی های خوشگل..
نمیدونم چرا این پست من فقط توی پیج خودم میاد.پاپیون خواااااهشا عکسمو بذار لطفاااااا😞😞😞 ببخشید که این پستم دیر شد آخه یکمی سرماخورده و بیحالم😊
از آبجی فوق العاده مهربونم عسل بانو جون ممنونم بابت استوری که از پیجم گذاشتن که باعث شد رمان و پیجم طرفداران بیشتری پیدا کنه
مرسی عزیزم مرسی😘😘😘😘
از دوستای دیگه که کارم رو دنبال میکنند ممنونم خودشون میدونند که چقدر بهم امید و ذوق میدن 😍😍😍خیلی خوبید 😘😘😘
تا پست بعدی... فداتون 😊قربون نگاهتون
...
نظرات