عکس کوکو سبزی
f.khanoomi
۵۰
۴۵۷

کوکو سبزی

۱۰ اردیبهشت ۹۸
#استعفاء_پارت9
:« سلام مهراوه جون خوبی؟! مثل اینکه خیلی درگیر این آقای حسامی شدیاا .که خبر ما رو نمیگیری !»
از اونجایی که با زهرا صمیمی بودم و واقعا راز دار و با اخلاق بود ، و همینطور اینکه خودش هم کمی شک کرده بود ، ماجرای خواستگاری علیرضا رو خلاصه وار بهش گفته بودم. دیوونه ای نثارش کردم و گفتم:« من بد نیستم خداروشکر.اما تو خوبی؟! یکمی سر حال نیستی انگار!!!» کمی من من کنان جوابم رو داد که باعث شد شک کنم:« اِم.. خب! من ...چیزی نشده. نگران نباش.از آقای حسامی خبر نداری؟!» صدای کوبیدن قلبم رو به وضوح میشنیدم. با نگرانی گفتم:« نه!! تو هر روز توی شرکت میبینیش اونوقت از من میپرسی؟! چیزی شده ؟ ترو خدا بگو» تک سرفه ای کرد و گفت:« نه نه! همینطوری پرسیدم.آخه چند روزه که شرکت نمیاد گفتم شاید تو ازش بیشتر خبر داشته باشی» یعنی چی! استرسم دو برابر شد.مطمئنم که داشت چیزی رو پنهان میکرد.:« چی داری میگی زهرا؟! درست بگو ببینم !!! چرا نمیاد؟! تو مگه چی میدونی که به من نمیگی !!»
_:« گفتم که چیز خاصی نیست.چه اشتباهی کردم.اصلا زنگ زده بودم خبرت رو بگیرم .بد کردم؟ ! خب من الان نمیتونم حرف بزنم امیر حسین اومد. فعلا گلم . خداحافظ»
باورم نمی‌شد که قطع کرد!!! اونم فقط بخاطر از راه اومدن نامزدش!! یک جای کار می لنگید. دلشوره ی عجیبی مثل خوره به جونم افتاد.بالاخره تصمیمم رو گرفتم و بهش زنگ زدم.ناباورانه تماس رو قطع کردم.گوشی علیرضا خاموش بود. حتما اتفاقی افتاده بود.از نگرانی زیاد، داشتم لبم رو می جویدم. مامان که برایم چای آورده بود، با دیدنم نگران شدو گفت:« خوبی دخترم؟! توی فکری! »
گیج نگاهش کردم:« هان!! نه مامانی خوبم.خسته ام یکم.» لبخندی زد و درحالی که داشت ظرف شیرینی رو روی میز می گذاشت، گفت:« باشه عزیزم.چایی ات رو خوردی برو بخواب. » ازش تشکر کردم.ساعت ده شده بود.بعد از خوردن چایی، به سمت اتاقم رفتم و خودم رو روی تخت رها کردم. از فکر و خیال هایی که به ذهنم هجوم آورده بودند ، خوابم نمی برد.یعنی مشکلی برایش پیش اومده بود؟! حتما همین طور بوده که اصلا ازش خبری نیست.ذهنم بهم ریخته بود و افکار ناخوشایندی به ذهنم خطور می کرد.نکنه اتفاق بدی برایش افتاده باشه.از فکر اینکه از دستش بدهم، اعصابم بهم ریخته بود .این استعفاء بیشتر از همه به خودم آسیب زده بود.با اینکار عجولانه ام ، فقط باعث شدم که از هم دور باشیم.کاش استعفاء نمی دادم.نزدیک به یک ساعت توی رختخواب ، فقط فکر می کردم و به در و دیوار خیره شده بودم.از نیمه شب گذشته بود. از شدت نگرانی و اضطرابی که نمی گذاشت که آروم بگیرم، خوابم نمی برد و دائم تصویر و صدای علیرضا جلوی چشمهام بود. از کی تا حالا من رو انقدر دیوونه ی خودش کرده بود؟! چرا انقدر زود دلم برایش تنگ شده بود؟! هندزفری ام رو از کشوی میز در آوردم و رفتم توی حس و حال آهنگ های غمگینی که داشتم. نمیدونم چقدر گذشت که خوابم برد!....
صبح بعد از خوردن صبحونه ، وارد اتاقم شدم تا برای مهمون هایی که قرار بود به خونمون بیان حاضر بشم.قرار بود که خواهرم و شوهرش به همراه یکی از دوستان خانوادگی شون، برای ناهار خونه ی ما بیان. با اینکه هنوز نگرانی همراهم بود اما خب برای اومدن خواهرم هم خیلی خوشحال بودم.بعد از مدتی قرار بود دوباره همدیگر رو ببینیم.آ رایش ملایمی کردم و یک دامن مشکی بلند ، جوراب شلواری و پیرهن زرشکی رنگم رو پوشیدم و شالم رو هم مدل عربی بستم . در حالیکه داشتم سالاد ها رو آماده میکردم ، گوشیم زنگ خورد. بی صبرانه به سمتش رفتم. زهرا بود.سریعا جواب دادم:« بله !؟چی شده؟»
از صدای گرفته اش نگران شدم:« مهراوه سریع خودتو برسون به آدرسی که برات میفرستم.زود» و قطع کرد.
هنوز گوشی دستم بود و از شدت عرق کف دست هایم ، قابش کاملا خیس شده بود.از جا کنده شدم و به سمت اتاق دویدم .از روی لباس هایم، مانتوی بلندم رو پوشیدم و از اونجایی که پوششم کامل و مناسب بود از اتاق بیرون زدم. به مادرم با عجله توضیح دادم که قراربود کجا برم. آدرس ، مربوط به یک بیمارستان بود. حتی تصور اینکه اتفاقی برای اون افتاده باشه عذابم می داد.نمیدونم در عرض گذشت چند دقیقه خودم رو به بیمارستان رسوندم.از آژانس پیاده شدم و گام های بلند و سریعی به سمت سالن برداشتم.با دیدن زهرا جلوی در سالن و چهره ی ناراحتش، نگرانیم دو چندان شد. در کسری از ثانیه خودش رو در آغوشم جا کرد...
سلام خواهرای گل😘😘😘 حال و احوال ها چطوره؟!! یه عذر خواهی بزرررگ به همتون بده کارم😳😳😳 آخه این پستم یکم طول کشید. راستش من پارت ها رو مینویسم ولی وقت نمیشه بذارم.الانم که میدونید دچار سرماخوردگی و .... شدم. خیییییییییییییییییییییییییییلی شرمندتونم😱 ببخشید منو
امیدوارم درکم کنید چون مشغول به تحصیل و امتحانات میان ترم و...😩 هم هستم .اما امیدوارم پشتم رو خالی نکنید🙏🙏🙏 دوستتون دارم😘😘😘
فداتون 😘قررربون نگاتون😘
...
نظرات