عکس کیک _ شربت سکنجبین خونگی
f.khanoomi
۳۲
۴۲۶

کیک _ شربت سکنجبین خونگی

۱۳ اردیبهشت ۹۸
#استعفاء_پارت 10و_پارت 11
با نگرانی و نفس نفس زنان ازش پرسیدم:« چی شده حرف بزن زهرا؟!» دلسوزانه نگاهم کرد و گفت:« ببین اصلا نگران نباشیاااا...حالش خیلی بهتره» با صدای نسبتا بلندی گفتم:« داری دیوونه ام می کنی! قلبم ایستاد بگو چیشده دیگه اَه» سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد و گفت:« باشه . دنبالم بیا» و بعد دستم رو گرفت و من رو به دنبال خودش داخل بیمارستان کشوند.گیج و در عین حال نگران به اطرافم نگاه میکردم عرق سردی روی صورتم نشسته بود.نمی دونستم باید انتظار دیدن چه صحنه ای رو داشته باشم.توی دلم ذکر میگفتم که یکدفعه زهرا جلوی در یکی از بخش ها ایستاد .چشم هایم رو بستم و محکم روی هم فشار دادم. با باز کردن چشمهایم و روبرو شدن با اون صحنه ، یک لحظه تا مرز مرگ رفتم و برگشتم. باورم نمی شد. علیرضا!!! علیرضا حسامی !! همونی که تموم غرورش رو یکجا فدای علاقه اش به من کرد، الان توی بخش ICU دراز کشیده باشه. از پشت شیشه ی اتاق نگاهش می کردم. چه بلایی سرش اومده بود؟! نا خودآگاه دلم برایش ضعف رفت.حتی توی چنین وضعیتی هم شخصیت خاصی داشت. دستی به گونه های خیس شده از اشکم کشیم. آخه چراا؟!!! بسمت زهرا رفتم . بغض به گلویم چنگ میزد و مانع حرف زدنم میشد:« زهرا !! ترو خدا بگو چه بلایی سرش اومده؟!» با شنیدن صدای آشنایی که جوابم رو داد ، جا خوردم.:« تصادف کرده» آقای معتمد بود.بهتر که به اطرافم نگاه کردم، متوجه ی حضور چند نفر دیگه از کارکنان شرکت هم شدم. انقدر حواسم پرت بود که متوجه شون نشده بودم.سلام سردی به همگی کردم و کنار زهرا نشستم. آقای معتمد دائم به من نگاه می کرد.شاید دیدن این همه نگرانی من برایش جای تعجب داشته. با صدای گرفته ای پرسیدم:« چطوری تصادف کرده زهرا؟!» در حالیکه با گوشه ی مقنعه اش بازی میکرد گفت:« مثل اینکه داشته از خیابون عبور میکرده که یک ماشینی بهش میزنه.» بغضم رو همراه با آب دهانم به سختی غورت دادم و گفتم:« الان حالش چطوره ؟!» نفسش رو با صدا بیرون داد و گفت:« هییی...چی بگم ! توی کماست .دستش هم شکسته. آخه مثل اینکه سرعت ماشینی که باهاش تصادف کرده یکم زیاد بوده.» یک لحظه حس کردم که قلبم نمی زنه. مو به موی حرفهایش رو بررسی کردم.کما؟! یعنی چه؟! خدایا حالا باید چیکار کنم؟ بغضم ترکید و اشکهایم سرازیر شد.نگاهم به نگاه آقای معتمد قفل شد. نگران به سمتم اومد:« حالتون خوب نیست؟!» با گفتن این جمله ، نگاه همه بسمتم برگشت.زهرا با صدای بلند گفت:« چرا اینطوری شدی تو!!!» بلند شدم.دستم رو جلوی چشم هایم گرفتم و بسرعت به سمت سرویس بهداشتی رفتم. دیگه تحمل اون نگاه ها رو نداشتم.توی آینه نگاهی به چشمان قرمز شده و مژه های خیسم انداختم.اونجا دیگه کسی نبود که راحت نباشم.با صدای بلند گریه میکردم . دست خودم نبود. نمیتونستم جلوی اشک هایم رو بگیرم.صورتم رو شستم تا حالم بهتر بشه.بسمتشون رفتم. زهرا با نگرانی به سمتم اومدو گفت:« الان خوبی؟!», لبخند کجی زدم:« بنظرت میتونم خوب باشم!!! دیگه چی میدونی ؟» :«خب منم تا این حد میدونم . ولی تو چطور خبر نداشتی!! آخه وقتی متوجه محل تصادف شدم، فهمیدم که توی محله ی شما بوده .» با تعجب گفتم:« چی داری میگی ؟! کی همچین اتفاقی افتاده؟!» خواست دهن باز کنه اما با شنیدن صدای آقای معتمد که داشت به سمتمون می اومد، ادامه ی حرفش رو خورد. :« من باید باهاتون حرف بزنم» زهرا از کنارم بلند شد و آقای معتمد رو برویم نشست. :« من دوست نزدیک علیرضام.اما بتازگی متوجه علاقه اش بشما شدم.خودش نخواسته که کسی بفهمه تا اگه جواب تون منفی بود ، کسی روتون اسم نگذاره.اما چیزی که برام سوال شده اینه که شما از اومدنش اطلاع داشتید؟!» متعجب نگاهش کردم که گفت:« پس اطلاعی نداشتید.من باید یه چیزهایی رو بهتون بگم. سه چهار روز بود که شرکت نمیومد و. گفت حالش خوب نیست.یکی دو هفته پیش وقتی اومد شرکت حالش اصلا رو براه نبود. از اون روز به بعد خیلی کمتر با اطرافیان حرف می زد.دائم توی خودش بود.خیلی نگرانش شدم ازش خواستم که بگه ماجرا چیه اما مقاومت کرد.تا اینکه دیروز وقتی حال بدش رو دیدم، بهش اصرار کردم که توضیح بده. اون هم همه چی رو گفت.گفت که چقدر دوستتون داره گفت که بهتون ابراز علاقه کرده اما یه چیز دیگه هم گفت. علت حال بدش این بوده که اون هفته دقیقا همون روزی که اومده بود تا شما رو ببینه ، شما رو درحال سوار شدن داخل ماشین یک پسر جوان دیده البته این رو هم گفت که اصلا بهتون شکی نداره و ازتون مطمئنه در ضمن اینکه شما جلوی در خونتون بودید پس زیر نظر خانوادتون بودید.با خودش فکر کرده بوده که شما نامزد کرده باشید .حالش خیلی داغون میشه وقتی این مسئله رو بهم گفت من هم بهش گفتم که نباید زود عقب نشینی کنه باید بیاد و از خودتون قضیه رو بشنوه.» با گفتن این جمله ناگهان بغض کرد و سرش رو پایین انداخت و با صدای گرفته ای ادامه داد:« اگه منِ لعنتی ، بهش نمیگفتم که بیاد شاید این اتفاق نمی افتاد.خیلی مشتاق دیدارتون بود. داشته از خیابون رد می شده که....» دیگه نتونست ادامه بده.حالم از قبل هم بدتر شده بود.در طول زمانی که داشت ماجرا رو میگفت، من دائم اشک می ریختم.آقای معتمد بلند شد زهرا دوباره اومد کنارم.دستمالی رو بهم داد تا اشکهایم رو پاک کنم و بعد سرم رو روی شونه اش گذاشت.گریه ام شدت گرفت. زهرا با صدای آرومی دم گوشم گفت:« بس کن عزیزم .» با صدای خش داری گفتم:« همش تقصیر منه. نباید ... نباید اونروز...» نمیدونم چند دقیقه گذشت تا آروم گرفتم.بچه های شرکت ، همه رفته بودند فقط من بودم و آقای معتمد زهرا ونامزدش امیر حسین که بتازگی به جمعمون اضافه شده بود. زن و مردی وارد بیمارستان شدند . خانم میانسال چادری با قیافه ی مهربان اما چشمان اشک آلوده با صدای بلند داد میزد:« علیرضا...پسرم .الهی بمیرم برات کجایی کجایی!» پرستار ها رفتند تا آرومش کنند اما با دیدن علیرضا از پشت شیشه ، زانو هایش خم شد و به زمین افتاد . به سمتش رفتیم و بلندش کردیم. با صدای بلند گفت:« پسرم ...میخوام برم تو... میخوام پسرمو ببینم . » سعی در آروم کردنش داشتیم اما آروم نمیشد.پدر علیرضا به سمت پرستار رفت و با لحنی که غم در آن موج میزد گفت:« خواهش میکنم بذارید پسرمون رو ببینیم» پرستار با دیدن حال آنها گفت:« باشه. ولی فقط یک نفر بره تو» مادرش سریع به سمت اتاق رفت . چند دقیقه گذشت . بالاخره بیرون اومد. خیلی اروم شده بود.با گوشه ی چادرش اشک هایش رو پاک کرد:« مهراوه...مهراوه کدومتونید؟!» با دیدن سکوت جمع به من نگاه کرد و گفت:« شما مهراوه ای درسته؟! از ویژگی هایی که علیرضا برام گفته بود فهمیدم ک اون دختر ساده و باوقار باید شما باشی», لبخند کمرنگی زدم:« خودم هستم» به سمتم اومد و بغلم کرد و گفت:« قرار بود این هفته بیام برای پسرم خواستگاریت اما حالا » گریه جلوی حرف زدنش رو گرفت. گفتم:« ترو خدا انقدر گریه نکنید.دعا کنید . من مطمئنم که زود خوب میشه. توکلتون به خدا باشه.» اشک گونه های خودم رو هم خیس کرده بود. از همدیگه که ،جدا شدیم با دستش اشکهایم رو پاک کرد و گفت :« برو داخل. خیلی وقت بود که میخواست که تو رو ببینه» ....
سلام عزیزان😃 امیدوارم شاد و سالم باشید همگی😊پاپیون خواااااهشا عکسمو فقط تو پیج خودم نذار خواهش میکنم .😥 این دفعه خیلی وقت گذاشتم و خدا روشکر تونستم دو پارت رو یکجابذارم.امیدوارم راضی و خوشحال باشید😘😍😘😍 پست بعدی رو هم در اولین فرصت میذارم.این دفعه دو تا پارت گذاشتم و سریع نوشتم.اگه غلط و اشتباهی کرده بودم، ببخشید 😍فداتون💗قربون نگاتون💖
...
نظرات