عکس کیک
رامتین
۷۲۳
۲.۲k

کیک

۹ خرداد ۹۸
دلم میخواست بگم مردک من تا دیروز ترنج خانم بودم یهو شدم ترنج جون،بعدم اخه من شب ونصف شب چه کاری ممکنه داشته باشم که بیام واونم به تو بگم،ولی هی خودمو کنترل میکردم محترمانه تشکر میکردم.یه روز یکی برام روسری کادو میاورد اونیکی شکلات و...البته مردای شریفم تو ساختمون کم نبودن که رفتارشون باقبل فرقی نداشت به هر زحمتی بود سه هفته اولو سر کردم وعطا اومد وراضی بود از کارش واز من پرسید چه خبر منم الکی گفتم امن وامان مثل قبل ودوباره رفت تقریبا با برخوردام ورفتارهای سنگینم به خیلی از اقایون حدودشونو نشون دادم وکمی از مشکلاتم برطرف شد،یه روز داشتم پله هارو جارو میکردم وسرظهر بود وتو اون ساعت تقریبا مجتمع خالی بود بجز یه پیر زن معلول تو واحد اول ویه خانم واقای مسن طبقه اخر اصولا کسی اون ساعت خونه نبود.منم مشغول کارم بودم که رسیدم طبقه سوم دیدم صدای تلویزیون از واحد یکی از همسایه ها میاد که یه خانم واقای شصت ساله بودن وبچه هاشون شهر دیگه ای بودن واغلب میرفتن پیششون،منم بیخیال گفتم خوب لابد اومدن ومن بیخبرم دولا شدم پادری خونشونو جارو کنم درباز شد ودیدم اقای خونه با روبدوشامبر اومد جلو در وگفت به به عزیز دلم تو چرا جارو میکنی ،گفتم وظیفمه ،گفت نه بیا تو باهم یه شربتی بخوریم گپی بزنیم خانمم نیست منم تنهام،حالا اقای مورد نظر سال پیش یه سکته کرده بود ومدتها مداوا وفیزیوتراپی تا توان حرکتشو بدست اورده بود و به زور یه کیلو میوه رو میتونست جابجا کنه ودستش قدرتی نداشت،منم گفتم لطف دارید باید بقیه طبقاتم تموم کنم تا اومدم پادری رو بزارم محکم دوتا مچمو گرفت وبا چه زوری منو میکشد تو من تقلا میکردم دستمو از دستش دربیارم تو همون حین مونده بودم اینکه به زور وجون کندن راه میره وچیزی جابجا میکنه چطور اینهمه قدرت پیدا کرده ،تصمیم گرفتم جیغ نزنم چون کسی نبود کمکم کنه فقط با تمام قدرت دستمو میکشیدم اونم چشماش سرخ شده بود ویه حالت غیر عادی پیدا کرده بود ول کن نبود با هر فلاکتی بود مچمو از دستش کشیدم ودویدم طرف راه پله اونم اومد ومحکم از پشت گرفتم بغل با تمام توان با کاردکی که تو جیبم بود برا پاک کردن چیزای چسبیده رو پله ها میکوبیدم رو رانهاش خون فواره میزد ازش ولی ول کن نبود شده بود مثل خروس جنگی که هرچی ضربه میخوره وزخمی میشه بازم میپره بالا وپایین این تقلا ها وتعقیب وگریزا شاید پنج دقیقه طول کشید ولی برای من پنج ساعت بود اخرش خودمو ازاد کردم ودویدم تواتاقم ودر قفل کردم تمام بدنم میلرزید از ترس از اونهمه تقلا،خدارو شکر صدای ماشین همسایه ها اومد وچندتا از ساکنا اومدن...11
ولی من شدیدا ترسیده بودم،ونمیدونستم چکار کنم بعد از چند دقیقه یه صدای پا شنیدم وبعدم چند ضربه به درخورد وصداشو شنیدم که گفت منکه ول کنت نیستم کوچولو،امشب میام سراغت.منو میگی رعشه گرفتم از ترس مغزم کار نمیکرد باید چکار میکردم،سریع یه ساک برداشتم ومختصر وسایلی جمع کردم واز پنجره پارکینگ وحیاطو دیدم کسی نبود دوان دوان رفتم طرف در که دکتر وخانمش که مدیر ساختمون بودن دیدنم گفتن چی شده چرا رنگت پریده کجا داری میری برا عطا اتفاقی افتاده منم یهو زدم زیر گریه ووسط هق هق جریانو گفتم خانم دکتر زد تو صورتش گفت وا دکتر گفتم این مرده مشکوکه خودشو زده به ناتوانی و...فیلم بازی میکنه نگفتم پریروز دیدمش داشت از راه پله ها تندتند میرفت پایین این مارو رنگ کرده هیچیشم نیست بی شرف.اخرش گفتن حالا کجا میری گفتم نمیدونم بهم گفته شب میام سراغت ومن نمیمونم میرم مسافرخونه،گفتن باشه پس بعدا بیا برا حساب کتابا منم رفتم طرف مسافرخونه ولی تمام مسیر پشت سرمو نگاه میکردم که نیومده باشه دنبالم.به زور یه اتاق گرفتم اون زمانابه خانم تنها اتاق نمیدادن مگه از اماکن برگه میاوردی رفتم تو اتاق واز ترس یه صندلی گذاشتم پشت در زیر دستگیره یه وقت کسی نیاد ازلا پرده هم همش بیرونو نگاه میکردم مونده بودم چکار کنم تا صبح ازترس خوابم نبرد.صبح با ترس ولرز رفتم پایین وشماره عطارو گرفتم تا صداشو شنیدم زدم زیر گریه اونم نگران شدگفت چی شده گفتم بیا تو فقط بیا وفردا عصرش خودشو رسوند ومنم قضیه رو گفتم جای فشار دست اون نامرد دور مچمو کبود کرده بود عطا عصبانی شد وگفت میکشمش گرفتمش گفتم ول کن تموم شده بیا منو ببر هر جا بگی منم میام وسط بیابونم باشه خوبه،گفت محیط اونجا کارگاهی اخه تو رو کجا ببرم مردونه است ما تو کانکسیم گرمه گفتم من دیگه نمیمونم منو ببر،آخرش با سرپرست کارگاه حرف زد گفت چون نزدیک تاسوعا وعاشوراست همه کارگرا دارن میرن ولایتشون میتونی خانمت برا چند روز بیاری ولی قبل برگشتن کارگرا ببرش یه جای دیگه،منم خوشحال با عطا رفتم کارگاه خالی بود فقط یه نگهبان پیر وسه چهارتا سگ اونجا بودن،شب که رسیدیم خنک وخوب بود با اسمون پر ستاره ولی روزش جهنم بود تو کانکسم کولر بود ولی دم کرده وشرجی میشد وحشتناک،از شدت گرما میرفتم کنار تل شن های خیس مینشستم تا یکم خنکم بشه عطا با نگهبان حرف زد گفت بیا دهمون همین نزیکی یه اتاق برا زنت بگیر،ماهم رفتیم تو ده یه اتاق گرفتیم از یه خانواده پرجمعیت اتاق کاهگلی بود وبایه پنجره خیلی کوچیک ولی عجیب خنک بود.عطا غروبا با موتور میومد پیشم وصبحها میرفت...12
...
نظرات