عکس کیک
رامتین
۱۱۸
۱.۹k

کیک

۲ تیر ۹۸
بازم ممنونم دوستان که هستید وببخشید که کامنتاتون بی جواب موند ولی تک تکشونو خوندم و انرژی گرفتم.
این عکسا مال خیلی وقت پیشه ساده وبی تزیین ولی الان که چیزی درست نمیکنم بدردم میخوره شما به بزرگی خودتون ببخشید💙
شبا پیشونیمو میبوسید ومیخوابید،روزا تا ظهرما خانما از استخر استفاده میکردیم دیگه عصرا تا نصفه شب آقایون میرفتن،عطا هم اغلب میرفت استخر تا نصفه شب وبعدم میومد میخوابید.یه روز عصبانی شدم گفتم چرا دیگه ماهیچ رابطه ای نداریم من هیچ دلیلی برای این دوری نمیبینم حالا استخرم میری برو ولی چه دلیلی داره ماشدیم خواهر برادر .آخه منکه همه جوره به خودم میرسم تو چرا انقدر فاصله میگیری.با تعجب گفت عه من فکر میکردم تو از این وضع راضی هستی آخه میدونی منم یه پروژه برداشتم که شدیدا کار میبره وخسته ام میکنه درضمن دلم نمیخواداذیت بشی وگفتم بچه داری خستت میکنه بزارم استراحت کنی یه چیز دیگه هم هست که درنظر من مادر شدن یه قداستی داره و...گفتم اولا من کمکی دارم وخسته نمیشم ودرضمن هر کس مادر میشه باید تعطیل بشه دیگه چون قداست پیدا کرده .یه خورده فکر کرد وگفت راست میگی من اشتباه کردم ودوباره روابط ما شروع شد ولی خوب بسیار کم.روزا میگذشت امیدم رشد میکرد بعضی وقتا به این فکر میکردم کاش یه خواهر یا برادر براش بیارم باهم بزرگ بشن بعد میگفتم ول کن دوباره مداوا و...خداهمینو برامون حفظ کنه کافیه.زندگیمون عالی پیش میرفت من سرگرم بچه داری ودوره ومهمونی وعطا هم مشغول کار ومسافرتای کاری ودرعین حال هر دو از داشتن امید غرق در خوشی بودیم.امیدم یکساله شد منم تدارک تولد دیدم کلی ریسه وبادکنک و...وکلی مهمون از فامیل ودوست وهمکار و...دعوت کردم هرچی به عطا گفتم خانم فخری اینا رو هم بگم قبول نکرد گفت خانم فخری که رفته پیش پسرش نیستش گفتم دخترش چی گفت اون چلمن رو ولش کن بلد نیست حرف بزنه وراه بره بدون مامانش،ظهر بود وتیرماه وهوا بسیار گرم که دیدم کولر اتاقا کار نمیکنه نمیدونم چرا کولر اتاقا مشکل داشت واغلب شلنگ آبش درمیومد چند بارم تاسیساتی اومد ولی میگفتن جای کولر بده لب نورگیره وجا دست نداره سخته درست کردنش وماست مالی میکردن ومیرفتن.ساعت دو شد اوج گررما مهمونا هم دیگه از شش وهفت میومدن عطا هم با بقیه اقایون استخر بود هر چی منتظر شدم نیومد گفتم خودم میرم درستش میکنم مگه یه لوله اب بیشتره.صبح رفته بودم ارایشگاه موهامو درست کرده بودم وکلی رنگ وروغن به صورتم مالیده بودم واماده بودم گفتم یه وقت مادرشوهرم اینا زود میان من کارامو کرده باشم.بچه رو به پرستارش سپردم ورفتم بالا گوشیمم بردم.واقعا کولرمون جاش بد بود لب نور گیر درسته کلی نرده اهنی بلند لبش بود ولی مخوف بود،داشتم تو دلم به مهندس تاسیسات فحش میدادم برای این طراحیش برا جا کولر به زور دستم رسید به شلنگ کولر که شل شده بود واب پشت بومو پرکرده بود...17
با ترس ولرز شلنگو کشیدم از برق گرفتگیم میترسیدم دوهفته پیشش شنیده بودم یه بنده خدایی که دستش خیس بوده واومده کولرو درست کنه برق گرفتش وپرت شده از ساختمونو فوت شده.با بسم الله بسم الله دستمو دراز کردم تا دوباره شلنگو فشار بدم سرجاش یه لحظه چشمم به اتاق خواب طبقه پنجم افتاد،دختر خانم فخری موهارو پریشون کرده بود ونیمه عریان میرقصید تو دلم گفتم چه جالب به قول عطا این نمیتونه راه بره دست وپا چلفتی ولی چه قشنگ میرقصه،شلنگو زدم سر جاش ولی دوباره ول شد دوباره تلاش با ترس ولرز نشد رفتم پایین یه کارد برداشتم تا سر شلنگو ببرم درست بشه از شدت گرما خیس عرق بودم،دوباره رفتم بالا وتلاش مجدد نمیدونم چرا دلم خواست دوباره اتاق خواب طبقه پنجمو نگاه کنم،تو زاویه ای بودم اون منو نمیدید ،دستم به شلنگ بود وچشمم به پایین افتاد که یکدفعه برق گرفتم،تمام بدنم خشک شد دهنم خشک شد ریه ام سفت شده بود نفسم بالا نمیومد یه بار دیگه تو عمرم اینمدلی شده بودم وقتی جوهر نمک با اب داغ استفاده کرده بودمو گازش گرفته بودم ریه ام مثل چوب شده بود.چسبیده بودم به ایزوگام داغ صورتم چسبیده بود به نرده های آهنی داشتم برشته میشدم ولی توان حرکت نداشتم آفتاب تیرماهم رو سرم مثل کره داشت ذوبم میکرد،از اونطرفم گوشیم مدام زنگ میخورد ولی نمیتونستم جواب بدم.فکر کنم یه ربعی تو اون حالت بودم وچشمم به اتاق خواب پایین بود.صدای پرستار بچه رو شنیدم که اومد بالا وگفت خانم جان ده دقیقه است زنگ میزنم چرا جواب نمیدین نگران شدم اومد جلو گفت خانم جان خانم جان وتکونم میداد ،چشم اونم افتاد به اتاق خواب ودودستی کوبید تو سرش وگفت خاک عالم،استغفرالله استغفرالله وبه زور بلندم کرد بردم پایین،بهم آب داد پشتمو مالید هی میگفت خانم جان اورژانس خبر کنم خوبی ،فدات بشم،دلم میخواست چیزی که دیده بودم خواب بود منو برق والکتریسیته نگرفته بود ،برق خیانتی که دیده بودم گرفته بود عطا بود با دختر خانم فخری من رابطشونو دیدم همون دختر چلمنه چه زبل شده بود ،عطا رو بگو عطا شنا گر، عطا محترم ،عطا که مادرو مقدس میدونست،عطا که حواسش به من بودو بگو.پس هرشب هرشب شنا میرفت اینمدلی شنا میرفت چه شناگریم بود بی شرف. یکساعت بعد عطا قبراق وسرحال ودوش گرفته اومد گفت وای چقدر شنا انرژی میبره گشنم شده یه مقدار شیرینی بخورم جون بگیرم ،قیافه زینب خانم پرستار بچه دیدنی بود که زیر لب بهش فحش میده ودلش میخواد سرشو بکنه،ولی من بی حس بودم فقط نگاش میکردم واقعا عین برق گرفته ها بودم،عطا حتی نگاش به من نیفتادحالمو ببینه.بعدشم یه قوطی نوشابه انرژی زا باز کرد و خورد....18
...
نظرات