عکس چیز کیک یخچالی
f.khanoomi
۸۴
۵۰۷

چیز کیک یخچالی

۱۶ تیر ۹۸
#استعفاء_پارت14
مات و مبهوت نگاهشون می کردم و در خیالم افکار مثبت می پروراندم.اصلا دوست نداشتم که چیزی مانع رسیدن من و علیرضا به هم بشه.پدرهامون هر دو بهم نزدیک شدند و با یک حرکت ناگهانی ، همدیگر رو در آغوش گرفتند.در همان وضعیت ، پدرم در گوش پدر علیرضا چیزی گفت که پدر علیرضا در جواب گفت:« خیالت راحت.حتما باهاش حرف میزنم حل میشه...»
لحظه‌ای نگذشت که از هم جدا شدند و با لبخند به چهره ی نگران جمع ، نگاه کردند.پدرم رو می شناسم.مشخص بود که لبخندش مصنوعی و از روی اجبار بود.اما چرا ؟!؟ سعی کردم بد به دلم راه ندهم. پدرم گفت:« من و آقا مرتضی از رفقای قدیمی هستیم» مادر علیرضا نفسی عمیق کشید و گفت:« وای! داشتیم می مردیم از نگرانی!!! فکر کردم باهم خرده حساب دارید. آخه اولش خیلی بد به هم نگاه کردید.خب آقایون بنشینید لطفا. بریم سر اصل مطلب! تا الان هم کلی دیر شده.» نمی دونستم چرا هنوز آرامش نداشتم و نگرانی از چهره ام مشخص بود.نگاهم را روی کل جمع چرخاندم اما نگاهم در نگاهی قفل شد. علیرضا با چشمانش به من امید می داد و انگار که متوجه ی حالم شده باشد، آرام لب زد:« نگران نباش!» لبخند محوی زدم و سرم را پایین انداختم.
با گوشه ی چادرم بازی می کردم در حالیکه انواع و اقسام افکار ، به ذهن آشفته ی من هجوم آورده بودند و مرا بازی میدادند.به پدرم نگاهی انداختم.از من آشفته تر بود و عمیقا در فکر فرو رفته بود.آقا مرتضی ، پدر علیرضا هم نگران به نظر می رسید.
کمی که گذشت ، به این نتیجه رسیدند که من و علیرضا رو برای صحبت باهم بفرستند.طبق پیشنهاد مادرم ، رفتیم توی حیاط و روی ایوان نشستیم . اولش هر دو سرمون پایین بود و حرفی بینمون رد و بدل نمی شد.اما بعد از گذشت چند دقیقه علیرضا سرش رو بلند کرد و همزمان به هم نگاه کردیم.لبخندی زد و گفت:« خیلی خوشحالم از اینکه الان اینجام.» سرم رو پایین انداختم و تنها به گفتن «من هم همینطور » اکتفا کردم.کمی از آینده حرف زدیم.از برنامه هامون، از ویژگی هایی که از همسر آینده مون انتظار داریم، از اعتقادات و اینکه چقدر بهشون پایبندیم، از ارزش و احترامی که برای طرف مقابل قائلیم و...خدا رو شکر می کردم از اینکه علیرضا رو جلوی راهم گذاشت.بیشتر حرف هامون با هم یکی بودند و هم عقیده بودیم.هردو عاشق زندگی گرم و صمیمانه و همسری با حجب و حیا بودیم و خیلی ویژگی های دیگه ای که تازه فهمیده بودم که چقدر برایم مهم بودند و علیرضا اونها رو داشت.آ خر صحبت مون بود بلند شدیم بریم داخل که گفتم:« آقا علیرضا !» سریع به سمتم برگشت :« جانِ علیرضا؟!!» از چشمانش مشخص بود که از اینکه بهاسم صدایش کردم ذوق زده شده. با صدای آرومی گفتم:« من نگرانم! نمیدونم چرا اما دلهره دارم.یه حسی بهم میگه که ما قرار نیست...»دستش رو به نشونه ی سکوت بالا برد و نگذاشت حرفم رو تموم کنم. اخم ریزی کرد و یک قدم بهم نزدیک شد و گفت:«تا من هستم نبینم که نگران باشی!قرار نیست اتفاقی بیفته.توکل کن! دیگه نگران نباش!,خب؟» دلم آرامش خاصی پیدا کرد. سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم که لبخندی زد و گفت:« دیگه بریم»...
بعد از صرف میوه ، مادر علیرضا گفت:« خب دیگه ما کم کم رفع زحمت کنیم.باقی قرار ها رو هم انشاءالله زنگ می زنیم باهم هماهنگ می کنیم.راستش ما اولین جایی که اومدیم خواستگاری ،اینجاست.امیدوارم هر چی که صلاحتونه همون بشه.(بعد به من نگاه کرد و با لبخند گفت:),خیلی دوست دارم عروس خودم بشی خانوم خانوما ! » لبخندی زدم و سرم رو پایین انداختم. متوجه علیرضا شدم که لبخند بزرگی زده بود و چشمهایش از خوشحالی برق می زدند »....
سلاااام خواهرهای مهربونم...یه مدت نتونستم بیام.آخ که چقدر دلتنگتون بودم و چقدر خوشحالم که برگشتم.از تک تک اون دوستان مهربونی که با کامنت های پر از محبتشون، نشون دادند که بیادم هستن و تنهام نذاشتن ، ممنونم.یک دنیا ممنون دوستان گلم... خوشحالم که دوباره توی جمعتون هستم. مرسی که انقدر با محبت اید.....اگه زحمتی نیست ممنون میشم اگه به دوستان دیگه هم اطلاع بدید 💐💐💐💐🌷🌷🌷🌷🌷🌸🌸🌸🌸🌼🌼🌼
فداتون❣قرربون نگاتون😘
...
نظرات