عکس افطاری خاله پز
f.khanoomi
۳۳
۳۶۲

افطاری خاله پز

۱۷ تیر ۹۸
#استعفاء_پارت 15و16
صبح با شنیدن صدای جروبحث از ترس از خواب پریدم.به سمت حال حرکت کردم.مامان و بابا داشتند باهم بحث می کردند.بابا با صدای بلند گفت:« همین که گفتم! اگه زنگ زدند بگو نه!! اصلا بگو پدرش مخالفه.امکان نداره بذارم این ازدواج سر بگیره.والسلام» قلبم به طرز وحشتناکی به تپش افتاده بود.گیج به اطرافم نگاه می کردم.با خودم می گفتم که حتما خوابه و الان از خواب بلند میشم.باورم نمی شد! آخه چه دلیلی داشت که بابا مخالفت کنه؟! قدمی برداشتم و با صدای ضعیفی گفتم:« چرا؟»باباو مامان که هردو کنار میز نهار خوری نشسته بودند ، به سمتم برگشتند.مامان ناراحت و نگران به نظر می رسید و بر عکس اون، بابا کاملا عصبانی و مصمم بود.با جواب محکمی که بابا داد فهمیدم که خواب نبوده ام:« دلیل میخوای؟!» مظلومانه گفتم:« حقم نیست که بدونم؟ آخه چه بدی از اونها دیدید! چه ایرادی داره ؟»بابا نفس عمیقی کشید و با ملایمت گفت:« دختر قشنگم! به حرف پدرت گوش کن.من پدرتم و صلاحت رو می خوام.چه دلیلی محکم تر از این که پدرت راضی نیست ؟ حتما چیزی هست که میگم نه!!!» شاکیانه گفتم:« خب به من هم بگید! من رو هم قانع کنید. اصلا اگه پسره خدایی نکرده خراب کاره، یا دزده، یا اصلا چشم ناپاکه، یا حتی یک ذره بی اخلاقه ؛ خب به من هم بگید اصلا خودم بهش جواب منفی میدم»بابا آهی کشید و زیر لب گفت «لا اله الی الله » و ادامه داد:« گفتنی نیست دختر! اصلا من مشکلی با ویژگی های پسره ندارم.اون آدم خیلی خوبیه! خیلی.ولی من راضی نیستم.تمااام» و بدون اینکه متوجه بشه که من دارم اشک می ریزم ، از خونه بیرون زد. پدر من اصلا بی رحم نبود.پس چی باعث شده بود که مقابل من اینطوری بایسته؟! مادرم به سمتم اومد و دستی روی گونه هایم کشید . اشک های گرمم رو پاک کرد و گفت:« گریه نکن دخترم!, شاید بابات چیز مهمی میدونه که ما نباید بدونیم. بهش مهلت بده.»
با بغضی که به گلویم چنگ میزد گفتم:« نه مامان! من نمی فهمم .خب اگه چیزی میدونه باید به ما هم بگه. بخدا من قبل اینکه بهش دل داده باشم ، با عقل جلو رفتم. اون واقعا پسر خوبیه.»خیلی شرایط سختی است که بخواهی به دیگران بفهمانی که اشتباه می کنند.نمیدونم دلیل این رفتار بابا چی بود ؟ مگه اون خوشبختی من رو نمی خواست! پس چرا با این کار داشت من رو از خودش می رنجوند! انقدر در افکارم غرق شده بودم که اصلا نمی شنیدم مادرم چی میگه.فقط گریه کنان به سمت اتاقم رفتم و مثل دختربچه ای ، زانوهایم رو بغل کردم و آروم گریه می کردم و نمیدونم چقدر گذشت که خوابم برد.خواب های نگران کننده ای می دیدم. از خواب که پریدم، از فرط استرس و ترس عرق کرده بودم.نزدیک ظهر بود . جلوی آینه نگاهی به خودم انداختم، طبق معمول که وقتی گریه می کنم چشمهایم پف می کنند،با چشمهای پف کرده ام مواجه شدم.به سمت حموم رفتم و دوش گرفتم.حالم کمی بهتر شد.در حال خشک کردن موهایم بودم که احساس گرسنگی شدیدی بهم دست داد. یادم افتاد که اصلا چیزی نخورده بودم. موهایم رو با حوصله بافتم.درسته که قدرت چندانی برایم نمونده بود اما نباید به این راحتی ها ضعیف می شدم و عقب می کشیدم.به کشوی میز مطالعه ام نگاهی انداختم؛ معمولاً چیزی برای خوردن پیدا می شد.ته ظرف فلزی گلدارم ، چند تا شیرینی بود.سعی کردم خودم رو با خوردن اونها ، سیر نگه دارم.اصلا دلم نمی خواست که فعلا با بابا رو به رو بشم و دوباره سوال هایم رو بی جواب بگذارد.مامان راست می گفت.شاید بابا نیاز به مهلت داشت و در آخر خودش دلیل این مخالفت قاطعانه اش با ازدواج من و علیرضا رو توضیح بده.اگر علیرضا هم واقعا من رو بخواد ، برای به دست آوردنم تلاش می کنه.در فکر فرو رفته بودم که صدای زنگ گوشی ام، من رو به خودم آورد.با دیدن شماره ی علیرضا جا خوردم.نمیدونستم که باید جوابش رو بدم یا نه!داشتم تصمیم می گرفتم که تماس قطع شد.روی تختم دراز کشیدم و باز هم من ماندم و یک دنیا خیال... یک ساعتی گذشت که مادرم وارد اتاق شد.اخمی کرد و گفت:« بابات رفته.نمیای غذا بخوری ؟ضعیف میشی» سرم رو به نشونه ی نه تکون دادم که با ناراحتی از اتاقم بیرون رفت.لج کرده بودم.با همه ی دنیا لج کرده بودم.من همیشه سعی داشتم که برای پدر و مادرم دختر خوبی باشم و بتونم خوشحالشون کنم.اما الان چه کسی میتونست من رو خوشحال کنه؟!...یک هفته ای طبق همین روال گذشت.میلی نداشتم و غذا کم میخوردم اون هم به اجبار مادرم.وقتی که بابا نبود توی حال می اومدم. ضعیف شده بودم.از اینکه از علیرضا خبری نداشتم ، داشتم دیوونه میشدم. یعنی چه اتفاقی افتاده بود ؟!ذهنم به هم ریخته بود.افکار بدی به ذهنم هجوم آورده بودند.اینکه نکنه واقعا عاشقم نبوده و بی خیالم شده!...نکنه اتفاق بدی برایش افتاده باشه...نکنه پدرم بهش چیزی گفته باشه...نکنه همه دارند من رو به بازی میگیرند..تموم ذهنم پر شده بود از این افکار آزار دهنده.به گوشه ای خیره شده بودم و فقط فکر و خیال میکردم تا اینکه گوشیم زنگ خورد.به خیال اینکه شاید خبری از علیرضا بشه سریع جواب دادم:«بله؟» با شنیدن صدای زهرا نا امید شدم:«من زنگ نزدم تو زنگ نمی زنی عروس خانوم؟ حسابی مشغول آقای دلدار شدی هااا !!!», چقدر خوش خیال بود.در جوابش بی حوصله گفتم:« علیک سلام زهرا خانوم. چقدر هم که تو خبر من رو میگیری! حالا من یه مدت حوصله نداشتم .دیگه سر به سرم نذار ترو خدا» خنده ای کرد و گفت:« اوه اوه چه بی حوصله! باشه بابا ببخشید. وقت نشد زنگ بزنم. راستش این هفته سرم خیلی شلوغ بود.» پرسیدم:« خیر باشه. چه خبر؟» با صدای بلند گفت:« وااای بهت نگفتم؟ شرمنده اصلا حواسم نبود.این هفته تولد امیرحسین بود. منم حسابی درگیر خرید و مراسم و این جور چیزها بودم دیگه.جات خالی یه جشن دونفره گرفتیم.فوق العاده بود.رفتیم تفریح و شهربازی.خیلی خوش گذشت.» در طول مدتی که زهرا با ذوق داشت این اتفاقات رو برایم تعریف می کرد، من با ناراحتی و حسرت گوش می کردم.نه اینکه به دوست صمیمی ام حسادت کنم. اصلا! فقط به این فکر میکردم که چرا من و علیرضا لایق این خوشبختی و خاطرات خوش نباشیم!چرا اینقدر سخت باید به هم برسیم؟! اصلا اگه برسیم! توی افکارم حسابی غرق شده بودم و حواسم به خاطره گویی های زهرا نبود که یکدفعه داد زد:«مهراوه ؟! حالت خوبه؟» ناگهان به خودم اومدم و گفتم:«هان؟! آره ببخشید زهرا جان حواسم پرت شد.» آهی کشید و گفت:« عاشقی دیگه! بسوزد پدر عاشقی» از طرز حرف زدنش خنده ام گرفت و با خنده گفتم:« مسخره! میام می زنمت بس کن!» نخودی خندید و گفت :« باشه بابا! حالا بگو از جناب خواستگار چه خبر؟!»با به یاد آوردن اون شب که باعث شد من تا به الان از علیرضا بی خبر بمونم ، ذهنم به هم ریخت.گفتم:« خیلی حرف دارم زهرا .خیلی» کمی مکث کرد و گفت:« چیشده ؟! اصلا اینطوری نمیشه . من که گفتم حالت خوب نیست.بعدازظهر آماده باش میام دنبالت.بریم بیرون هم حال و هوات عوض بشه . هم قضیه رو بگی»خواستم نه بیارم که متوجه شد و سریع خداحافظی کرد.با اینکه اصلا حوصله نداشتم ولی سعی کردم به همین بهونه بعد از مدت ها کمی به خودم برسم.بعد از اون شب بیرون نرفته بودم که هیچ ، قیافه ام هم بهم ریخته بود...
دوستان گلم مرسی بابت لایک ها و کامنت های پر از عشقتون در پست قبلیم.حسابی شرمندم کردین.مرسی که تنهام نذاشتید. این دفعه دو تا پارت گذاشتم چون مسافرت هستم.ممکنه دو سه روز نباشم
فداتون💖قربون نگاتون💐
...
نظرات