عکس نون محلی خاله پز
f.khanoomi
۳۲
۴۲۹

نون محلی خاله پز

۲۶ تیر ۹۸
رمان#استعفاء_پارت19
با احساس حالت تهوع شدیدی که بهم دست داده بود به سختی چشمهام رو باز کردم.نمیدونستم که چه اتفاقی افتاده.تنها چیزی که حس کردم عطر آشنایی بود که فضای اتاق رو پر کرده بود.گیج به سقف خیره شدم.نور مهتابی به چشمم میزد و چشمهایم رو قلقلک میداد.صدای آشنایی من رو کمی هوشیار کرد.با اینکه چیز زیادی از اطرافم نمیدونستم اما صدای آشنا رو شناختم.علیرضا بود.مطمئنم.با صدای بلندی میگفت:« آقای دکتر! پرستار! بهوش اومد بیدار شد. خدایا شکرت خدایا شکرت» و بعد صدای گریه ی مردونه ای رو شنیدم که باز هم متعلق به خود علیرضا بود.حال عجیبی بهم دست داد. طاقت شنیدن همچین صدایی رو نداشتم.خواستم به سمتش برگردم و نگاهش کنم که با به یاد آوردن صحنه ی زجر آور برخورد یک موتور باهام، از این کار منصرف شدم و همچنان چشم از سقف بر نداشتم.تمام اتفاقات مثل یک فیلم از جلوی چشمهام گذر کردند.اگه علیرضا کیف من رو نمیکشید، من هم وسط خیابون توقف نمی کردم و شاید تصادف نمیکردم. اصلا اگه علیرضا این همه مدت من رو بی‌خبر تنها نمی گذاشت یا حداقل توی کافی شاپ بهتر حرف دلش رو میزد، من هم ازش ناراحت نمی شدم و گریه نمیکردم که اشک جلوی چشمانم رو بگیره و جلوی خودم رو نبینم.ولی حالا که اتفاقی برام نیفتاده . افتاده؟؟, فکر نمی کنم که آسیب جدی دیده باشم.در افکارم فرو رفته بودم که صدای گرفته و خش دار علیرضا من رو به خودم آورد :« مهراوه خانوم میشه نگام کنی؟, دلم برای نگاه قشنگ و مهربونت یک ذره شده.می دونی چند ساعته که چشمهات رو ندیدم؟» حرف هاش رو دوست داشتم. دست خودم هم نبود.شاید اگه هر فرد دیگه ای این جوری با من حرف میزد،حس خاصی بهم دست نمی داد اما اون ...
بی تاب شده بودم.خواستم نگاهش کنم که با احساس درد شدیدی در پای چپم فهمیدم که صدمه دیدم.وای خدای من! پای چپم تا نزدیکی زانو در گچ بود.دکتر چند سوال درباره ی احوالم و اینکه آیا چیزی رو به یاد می آورم یا نه ازم پرسید.بعد از تموم شدن سوالات دکتر ، در اتاق تنها من ماندم و علیرضا.حس بدی نداشتم.تنها پسری بود که انقدر آقا و‌قابل اعتماد بود و تنها حسی که از بودنش داشتم، آرامش بود. هنوز نگاهم با نگاهش برخورد نکرده بود.در اتاق بی قرار راه می رفت.این رو از صدای قدم هایش متوجه شدم.نردیکم شد و کنار تخت ایستاد.با بغض و شمرده گفت:« مهراوه خانوم! نگاهم نمیکنید؟ بهتون حق میدم.اصلا خوب نبودم. اما...اگه نبخشی...اگه هیچ وقت نگام نکنی ...اگه دل بکنی ، من ...من...می میرم » این رو که گفت دیگه نتونستم خودم رو نگه دارم، با اشکی که در چشمانم حلقه زده بودن نگاهش کردم.یکدفعه لبخندی روی صورتش نقش بست و قوت قلبم شد ...
دوستای مهربونم سلام
آخ مشهد نمیدونید چه صفایی داشت.بعد از چند سال ،آقا من رو طلبیدن حرم.یادتون کردم.نمیدونید چقدر استرس اینجا رو داشتم که زودتر پارت بعدی رو بنویسم.شرمنده ی تک تکتونم
فداتون😉قربون نگاتون😊
...
نظرات