عکس عدس پلو
رامتین
۱۶۹
۲.۱k

عدس پلو

۱ مرداد ۹۸
فکر کنم قند داشت نمیدونم اونزمانام گفتن قند داره یا نه فقط میگفتن پاش مثل قانقاریا شده،یه روزبه گوش حاجی رسید که قراره فردا ببرنش و پاشو قطع کنن.درجا از ترس سنکوپ کرد ومرد.دیگه واقعا یتیم شدیم.بعد از چهلم یه لشکر ادم اومدن تو خونه وبا پیش نماز وچندتا ریش سفید محل نشستن حرف زدن درمورد خونه.رحمت کلی عمه وعمو وعمو زاده داشت واین خونه که ماتوش بودیم وحجره بازار مال پدر بزرگ رحمت بود وچون حاجی بزرگترین بچه بود حجره را میگرداند وخرج پدرش وبعدا مادرشو میداد.وحالا همگی اومده بودن سهم الارثشونو میخواستن.همون روز کلی برگه نوشتن وانگشت زدن وقرار شد حجره وخانه را بفروشن وهر کس سهمشو برداره تمام این کارا به سرعت برق وباد انجام شد ویه بازاری هم حجره رو برداشت وهم خونه وپول سریع تقسیم شد.وسایل خونه هم بین سه تا پسر حاجی والبته کلفت تقسیم شد وبه دخترا ندادن چون گفتن قبلا جهاز بردین.خیلی جالب بودکه حاجی چقدر بزل وبخشش کرده بود به کلفت و تو وصیتش چهارتخته قالی براش گذاشته بودوکلی چراغ و وسایل خرد وریز وکلی پول نقد همه میگفتن عشق پیریه دیگه.رحمت ولی به خواهراش گفت بیایید از وسایل خونه که به من رسیده چندتیکه یادگاری بردارید واونام نامردی کردن وهمه چیو غارت کردن بازم به محترم که مجبورشون کرد براماهم یه چیزایی بزارن وگرنه لختمون میکردن.رحمت یه خونه کوچیک وبسیار باصفا خرید،از در حیاط وارد یه دالان میشدیم سمت راست دوتا اتاق بود،سمت چپ آشپزخانه ودستشویی وانبار
.با یه حیاط زیبا وحوض بعدم چندتا پله که وارد خونه میشدیم وچهارتا اتاق داشتیم دوتا رو کردیم مهمون خونه ودوتا برا خودمون.دوتا اتاق اونطرف حیاطم دادیم به یه زن وشوهر اجاره که مثلا من تنها نباشم وکمک خرجم بود.بهترین روزای عمرم بود یه خونه مستقل بدون امر ونهی بدون اذیت وآزار جاری و....محمد پسر آرومی بود هیچوقت تو کوچه نمیرفت بازی همش دم در می ایستاد با اینکه کوچیک بود به من می گفت زن عمو میدونست من مادرش نیستم خیلی بهش گفتم بگه ننه ولی زیر بار نمی رفت.حسن هم بسیار زیبا ودرشت بود،دخترمون حوریه هم همینطور.محمد گاهی حسن نوپا رو برمیداشت ومیرفتن دم در بازی بچه هارو میدیدن حسن به محمد میگفت دادا ودوستش داشت.منم تند تند کارامو میکردم،یه روز بچه ها رفتن دم دروبعدم برگشتن وشب پای حسن آبسه و چرک کرد دکتر گفت حتما چیزی رفته تو پاش ولی نشون به اون نشون دیگه نتونست درست راه بره ومیلنگید محمد گفت زنعمو همسایمون بهش گفته واای چه پای کپلی داری،منم یاد عالم خانم افتادم گفتم حتما چشمش کردن به رحمت گفتم گفت دست بردار حالا که چی تا ابد که نمیشه بچه رو قایم کرد منم کار هر روزم اسپند دود کردن و...بود اون زمانا خیلی به چشم زدن اعتقاد داشتیم. نخ ومهره آبی دست بچه میکردیم دعا چشم زخم بهشون آویزون میکردیم و...
رحمت به تازگی یه دکان بقالی تو همون محله باز کرده بود وکلا پسرا حاجی جدا جدا دیگه کار میکردن وخیلی رفت وامد نداشتیم و...25
ولی با خواهر شوهرام وبخصوص محترم خیلی رفت وامد داشتیم،پدرمحمد اصا به روی خودش نمیاورد که پسرش پیش ماست،یه روز رحمت براش پیغام فرستاد که ما هیچ،اصلا به روی خودتم نمیاری خرج ومخارج پسرتو بدی اونم هیچ ولی واقعا دلت براش تنگ نمیشه بیای ببینیش،بردارشم گفته بود من خودم چندتا دیگه مثل اون دارم باشه پیش شما خیر همو ببینید .رحمت خیلی کفری شده بودگفت حالا که اینطوری میکنه وانقدر سنگ دله خونم راه بیفته نمیدمش بهش دیگه پسر خودمه،بزار حسرتش بمونه رو دلش.اتفاقا زن برادر رحمت تند وتند سه تا پسر پشت سرهم آورد براش وانقدر به قول خواهرشوهرام دعا جادوش کرده بود که کلا از همه خواهرا وبرادرا برید و سالیان سال کسی اصا خبری ازش نداشت. کار وکاسبی رحمت شکر خدا خیلی خوب بود،منم همه جوره کمکش میکردم،شیر میگرفت میجوشوندم وماست وسرشیر درست میکردم،فرنی میپختم وخلاصه هر کاری که لازم بود تو اون حیاط جمع وجور برا کمک به رحمت انجام میدادیم،محمد به سن مدرسه رسیده بود وسرشو تراشیدیم ولباس فرم که یه کت وشلوار بود براش خریدیم ،پشت یقه کت را هم یه تیکه پارچه سفید میدوختیم چون اون زمانا خشک شویی نبود که کت را بشوره وتنها کار مفید این بود که اون پارچه سفید را هفته به هفته بشوریم ودوباره بدوزیم تازه خود مدیر توصیه کرد دو سایز بزرگتر بگیریم تابتونه چندسال بپوشه آستین کتش تا نوک انگشتاش میرسید وکلی هم از پایین شلوارشو تو زدیم ودورکمرشو تنگ کردیم،خلاصه با اون وضع وظاهر خیلیم خوشحال بود کلا چیز عحیبی نبود لباس خیلی گشاد باشه یا تنگ حتی برای خانواده های پولدار .حسن شدیدا بی تابی میکرد برا محمد وحسابی کلافمون میکرد.ولی حوریه دختری ارام ومطیع بود.جنگ جهانی دوم هم شروع شده بود وبا اینکه ایران بی طرفیشو اعلام کرده بود ولی اوضاع همه چی بهم ریخته بود بخصوص مواد غذایی،فقر ومریضی شیوع پیدا کرده بود سرخک وسرخجه وخیلی مریضیای دیگه،همون سال محمد مخملک گرفت،اون زمانا واکسن یا درمانی نداشت اگرم داشت ما بلد نبودیم تب شدید وحال نزار،بعدشم سریع حوریه وحسن گرفتن،خیلی وضع بد ودردناکی بود.تازه بچه ها هفته قبلش هم اسهال سختی داشتند وبه تازگی بهترشده بودن ولی بسیار ضعیف شده بودن.همش دست به دعا بودم که خدا بچه ها رو برام نگه داره خودمم باردار بودم.تب بچه ها بالا بود خیلی وحشت کرده بودم طبیب اوردیم فقط گفت تبشونو پایین نگه دارید شاید زنده بمونن،وای شدم گندم بوداده بالا وپایین میرفتم که خدا چرا من چرا بچه های من. خودمم مریض شده بودم وتب شدید داشتم با این حال سه تا بچه هارو مدام پاشویه میکردم...26
...
نظرات