عکس سوپ
f.khanoomi
۴۴
۳۸۵

سوپ

۳ مرداد ۹۸
#استعفاء_پارت26و27
داخل خونه که رسیدم فقط خودم رو لنگان لنگان به تختم رسوندم و سعی کردم که بخوابم اما نشد.نگاهم دائما به شاخه رز قرمزی بود که با عشق بهم تقدیم شده بود.گل رو گرفتم و عمیقا بویش کردم.نمی دونم چرا اما حس کردم که بیشتر از بوی رز ، بوی علیرضا رو میداد.نفس عمیقی کشیدم و یاد اتفاقات امروز افتادم .دلم نمی خواست گذشته رو به یاد بیارم.مهم الان بود که برگشته بود.به ساعت نگاهی انداختم .حدود نه صبح بود.یعنی الان علیرضا چیکار میکرد! خب معلومه! تموم شب رو توی بیمارستان وقتی بیهوش بودم از من مراقبت میکرده.در نتیجه طبیعیه که الان خسته باشه و مستقیما بره بخوابه.داشتم از روی تختم پایین می اومدم که برایم پیام اومد.در کمال تعجب دیدم که علیرضا بود.چه حس فوق العاده خوبیه که منتظر پیام عزیزت باشی و همون لحظه پیام بده.لبخندی زدم و در حالی که خوشحال بودم پیام رو باز کردم :«سلام خانوم.حالت خوبه؟! بهتری؟» چقدر خوبه که به فکرمه .حتی بیشتر از خودش.لااقل من که اینجوری حس میکنم. در جوابش نوشتم:«سلام آقا.ممنونم.الحمدلله بهترم.مگه میشه مرد خوبی یک شب تا صبح پرستاری ام رو بکنه و من حالم خوب نشه.علیرضا یک دنیا ممنونم ازت .» زیاد طول نکشید که جواب داد:« هر کار که کردم وظیفه بوده .خوب استراحت کن که زیاد کار داریم.باید بفهمیم ماجرای باباهامون چیه! مراقب خودت باش خانومی.» باز هم همان جمله ی معجزه آسای «مراقب خودت باش» که آدم رو زیر و رو می کنه.جوابش رو دادم و به سمت حال رفتم .تحمل عصا ، مثل بار اضافی زیر دستم ، برایم سخت بود اما مجبور بودم مدتی باهاش دوست باشم.مادرم روی مبل نشسته بود و درحالیکه پیاز پوست میگرفت،عمیقا در فکر فرو رفته بود که یکدفعه بدون اینکه حواسش باشه، دستش رو برید . یکدفعه صدایم بالا رفت:«وای مامان دستت رو ...»از دستش خون میرفت .عصایم رو جلو جلو میبردم و به سرعت به سمتش رفتم.نگران نگاهم کرد:« تو چرا از جات پا شدی؟! باید استراحت کنی.» در حالیکه جای زخم انگشتش رو با دستم محکم نگه داشته بودم گفتم:« فعلا که شما نیاز به استراحت دارید تا من.» تکه پارچه ای رو بریدم و با اینکه پایم درد میگرفت اما بدون عصا اینطرف و آن طرف می رفتم تا دستش رو پانسمان کنم.حرفی از دردم به زبون نیاوردم .عصا دست و پا گیر بود و از سرعتم می کاهید.بعد از پانسمان دستش ازش خواستم که استراحت کنه.با کلی اجبار و سماجت که به خرج دادم، بالاخره راضی شد که نهار درست نکنه و در عوض ، استراحت بکنه.همه ی مادر ها همین اند . لجباز و پرکار! دو لیوان شیر در قابلمه ریختم و گرم کردم.برای مادرم و خودم. از فرط خستگی مادرم به زودی خوابش برد اما من نه!...نزدیک ظهر بود. درد پایم ، امانم رو بریده بود.با دستم قسمت بالای گچ رو ماساژ دادم .دست های ضعیفم هم خسته بودند.کمی از درد پایم که کم شد ، تلفن رو برداشتم و خواستم با پدرم تماس بگیرم .دیر کرده بود.نگرانی ام به تهش رسیده بود. گوشی ام زنگ خورد. با دستم به میز کوبیدم که دستم بدرد اومد و خنده ام گرفت .آخه الان وقت زنگ خوردن بود! این همه راه رو برم؟ شاید باورش سخت باشه که من همون دختر پر از شور و شوق باشم که زمانی فاصله ی اتاق تا حیاط رو می دوید! البته وقتی مهمون نبود. اما حالا... عصایم رو گرفتم . انگار عصا بدنبال من می آمد.دقیقا در یک قدمی گوشی بودم که تماس قطع شد. اَه! به صفحه ی گوشی نگاه کردم.زهرا بود.درحالیکه شماره اش رو می گرفتم به سمت حال رفتم.چند دقیقه ای با هم حرف زدیم. کمی ازش دلخور بودم اما قهر نه! درسته که به من راستش رو نگفته بود اما اینکارش باعث شد از بی خبری و دوری علیرضا در بیایم.یک جورایی باید از او ممنون هم می بودم که ملاقاتمون رو جفت و جور کرد.در آخر تشکر کردم که خوشحال شد.بعد از خداحافظی ، با پدرم تماس گرفتم.طولی نکشید که جواب داد:«سلام بابایی. کجا موندی؟»در جواب گفت:« سلام دخترم.نگران نباش. بعد از نهار حاضر شو قراره جایی بریم. من و خودت.باشه؟» صدایش مثل همیشه نبود و این من رو نگران میکرد:« چشم بابا.ولی...» نگذاشت حرفم رو بزنم:« ولی بی ولی.جای مهمیه.جواب خیلی از سوالاتت رو پیدا میکنی.» چیزی نگفتم. حتی نتونستم جواب خداحافظی اش رو بدم.سر جایم خشکم زده بود.اتفاقی که قرار بود باهاش روبرو بشم،خیلی برایم مهم بود و استرس داشتم. در افکارم غرق بودم که با قرار گرفتن دست گرمی روی بازویم ، یکدفعه پریدم.مادرم با نگرانی گفت:« مهراوه جان؟! عزیزم هر چی صدات کردم متوجه نشدی! کی بود؟» سعی کردم لبخند بزنم:«آخ ببخشید مامانی.اصلا حواسم اینجا نبود.نکنه با صدای من بیدار شدید.آره؟!» دستی روی موهایم کشید و گفت:« نه! به اندازه ی کافی خوابیدم .» صدای قار و قور شکمم که بلند شد ، هردو خندیدیم ومادرم گفت:« دیدی چیکار کردی! نذاشتی ناهار درست کنم حالا چی بخوریم!؟ تو خیلی ضعیف شدی. باید یه چیز خوب بخوری.» باز هم لبخند زورکی زدم و گفتم:« نه نه مامان. فکرش رو کردم.از بیرون سفارش میدم بیارن. بعد از مدت ها یه ناهار مادر دختری توپ میچسبه!» خندیدو گفت:« از دست تو...!» بعد از اینکه کمی فکر کرد ، گفت:« بابات نمیاد مگه؟» قضیه ی تماس بابا رو برای مامان توضیح دادم.بعد از نهار به علیرضا پیام دادم که بابام میخواد یه جایی ببرتم که انگار مربوط به ماجرای ماست . اون هم نوشت که اتفاقا اون هم الان میخواسته به من پیام بده چون اون و پدرش هم قراره بیان .با فهمیدن اینکه علیرضا هم هست ، نگرانی ام کمی کمتر شد.لباس مناسبی پوشیدم و حاضر شدم.تا رسیدن بابا جلوی در، در دلم هر دعایی که به ذهنم می‌رسید میخوندم و فقط میخواستم که قضیه ختم به خیر بشه. با شنیدن صدای بوق ماشینمون ، سراسیمه از جایم کنده شدم و خودم رو به ماشین رسوندم...
سلام خواهرهای گلم.. انشاءالله هر جای دنیا که هستید حال دلتون عاالی باشه ...سوپ خوشمزه دستپخت خواهرمه
ممنون بابت دعاهای قشنگتون برام...میگن توی شرایط سخت ، میفهمی کیا رفیقتن.اونایی که بیادتن و نگرانتن.... مرسی از تک تک شما آبجی های عزیزم که نگرانم شدید.... خیییلی خوبید شما...لطفا توی دعاهاتون یه کوچولو یادم کنید
فداتون😍قربون نگاتون😃
...
نظرات