عکس قیمه ریزه(کله گنجشکی)
رامتین
۷۰
۲.۱k

قیمه ریزه(کله گنجشکی)

۵ مرداد ۹۸
گفتم منو سر میدون که تاکسیا هستن پیاده کنید گفت باشه،بعد شروع کرد به حرف زدن که من فرهادم تو دلم گفتم کاش شیرین تو باشم،بعد گفت دوتا برادر بزرگم پزشکن ودوساله جبهه هستن،گفتم لابد چون این کوچیکه بوده نذاشتن بره،انگار فکرمو خوند،گفت منم شس ماه جبهه بودم شش ماهیه اومدم دنبال کارا حاجیو بگیرم برا ساخت وساز ،گفتم اصا به تیپ وقیافتون نمیخوره جبهه رفته باشین،گفت جدی همه همینو میگن ،لابد باید شهید بشم باور کنی،هول شدم گفتم آره،نه نه خدانکنه،وای خدا چرا من جلوش کم میارم چرااا، بعد همینطور حرف زد که متوجه شدم رسیدیم دم اموزشگاه با تعجب گفتم شما از کجا میدونستین من اینجا کلاسمه گفت اگر دلت جایی گیر باشه طرفت هر جا میره تو هم دنبالش میری،پیاده شدم چی میگه این یعنی اونم دلش گیره،وای رو ابرا راه میرفتم،از کلاس چیزی نفهمیدم.روزا دیگه با پدرم رفتم دم کلاس.یه روز دوباره اومد دم خونه گفت فیروزه با مادرم وخواهرام حرف زدم بیایم خواستگاری،قند تو دلم آب شد،گفت فقط ماخانواده مذهبی هستیم یه خواهش دارم جوراب ضخیم بپوش ومانتو شلواروچادر سر کن.نمیخوام نه بیارن من تا همین جریان خواستگاریم کلی جنگیدم باهاشون.قبول کردم انقدر مجذوبش بودم که هر چی می گفت بی برو برگرد میپذیرفتم.یه روز پدرش از پدرم دم خونه اجازه خواستگاری گرفته بود،پدرم اومد وگفت دیدی خانم نگران بودی اینجا برا دخترت خواستگار نمیاد بیا پیدا شد.روز خواستگاری مامانم یه دامن پلیسه زردوجوراب سفید وبلوز سفید پوشید ویه روسری سر کرد.من از اتاق اومدم با مانتو شلوار وچادر،مامانم مات موند گفت فیروزه چرا اینمدلی پوشیدی،گفتم همینطوری من چند بار خانما همسایه رو دیدم پوشیده بودن.مامانم گفت ول کن همینطور که همیشه بودیم وهستیم باش میخوان بخوان ،نمیخوانم نخوان.تو چرا خودتو تغییر میدی برا دیگران،گفتم نه اشکال نداره.اومدن با یه دسته گل گلایول سفید بزرگ،حاجی ادم اجتماعی وخوش صحبتی بود مادر ودوتا از خواهراشم که انقدر روشونو پوشونده بودن که حتی چشمشونم دیده نمیشد ولی یه خواهراش مانتو پوشیده بود با روسری.فرهادم که جذابتر ازهمیشه درنظرم بود.مادر وخواهراش یه نگاه به من کردن وبعدم به مامانم وکلی پچ وپچ کردن،بعد از یه چایی بلند شدن معلوم بود فرهاد دلخور شد .رفتن مامانم گفت دیدی چطور منو نگاه میکردن انگار لختم انگار با مایو بودم،دختر اینا به ما نمیخورن تو هم خودتو پارچه پیچ نکن که بپسندنت دوروز دیگه اختلاف سلیقه پدرتو درمیاره،ولی کو گوش شنوا،برا بار دوم خودشو خواهرش اومدن وهمه حرفا رو زدن و ماهم حرفامونو زدیم وکلی ازم تشکر کرد که حرفشو زمین نذاشتم.36#عروس
خواهر دومیش که خیلی هم همراهیش میکرد مانتو میپوشید ولی بقیه چهارتا خواهراش چادری بودن.هرچی میگذشت بیشتر عاشق فرهاد میشدم کاملا امروزی بود بگو بخند اهل گردش وتفریح،بعد از جلسه اول خواستگاری فقط خودشو خواهرش میومدن ودیگه من بقیه فامیلاشونو ندیدم،یه روز رفتیم حلقه ولباس تماما پوشیده و...خریدیم.درتمام مدتم مادرم با نگرانی میگفت انگار مادرش وبقیه خواهراش راضی نیستنا نکن این کارو.ولی من چشمم کلا بسته بود هیچیو جز وصال فرهاد نمیدیدم.قرار شد عقد وعروسی یه روز باشه.قبلش گفتن برا رفت وامدا وخریدکردنا صیغه بخونیم پدرم قبول نکرد گفت صیغه برا دختر نیست
به وقتش عقد دایم بکنید.خیلی عجله داشتم به هیچی فکر نمیکردم،مامان وبابام ولی نگران بودن میگفتن یکم صبر کنید تا بیشتر همو بشناسید ،بیش از اینا شناخت لازمه ولی میگفتم همه که مثل شما این شانسو ندارن از بچگی باهم بزرگ بشن وشناخت کامل داشته باشن،بعدا شناخت پیدا میکنیم.تمام کارا رو انجام دادیم در کمتر از دوماه،خونه های حاجی هم کامل شده بود یکیش برای حاجی وعروس بزرگش بود،یکیشم من وجاری دیگم.پدر ومادرم هم با وام وقرض و...مختصر جهازی اماده کردن اونم تو شرایط اون زمانکه جنگ بود وکمبود وسایل،البته جهاز من برا اون خونه وسیع خیلی کم بود ولی بیشتر از اینم نمیشداز دو کارمند توقع داشت .قرارشد در حیاط ماشام بدن یه خونه حاجی زنونه یه خونه مردونه باشه.از صبح رفتم آرابشگاه وموهامو درست کردن به درخواست فرهاد لباسم کاملا پوشیده بود با استین بلند ویقه گرد.یه شنلم خواهر بزرگش خودش طراحی کرده بود ودوخته بود بلند مثل زورو پوشیدم وکلاهشو رو سرم انداختم.تا اینجاش خوب بود تا اومدم بیرون یه چادر مشکی هم روش انداختن البته شرایط جامعه وجو حاکم هم ایجاب میکرد اینمدلی بیرون بیایم،رسیدیم به مجلس،تا مادرم دید ناراحت شد وگفت چادر سیاه چرا برش داار،اونو برداشتن ویه چادر نماز انداختن رو سرم وجلوشو کشیدن تا سر کمرم.جایی رو نمیدیدم دستمو گرفتن وبردن سر سفره،گفتن داماد نیاد پیش عروس هنوز نامحرمن.بعدم خاله داماد تمام فامیلا منو کرد تو اتاق گفت شما حجابتون کامل نیست و درو بست.خدایا این دیگه چه مدللشه حتی زمان بی بی هم اینمدلی نبوده،عاقد خطبه رو خوند فقط مادرم بغل دستم بود چقدر دلم برا بی بی وخاله هام تنگ بود،چقدر جاشون خالی بود.انقدر چادر را پایین کشیده بودن کسیو نمیدیدم گرم بود داشتم زیرشنل وچادر خفه میشدم یه لحظه لب چادرو بالا زدم یکدفعه خواهر شوهر بزرگم مثل شیر حمله ور شد طرفم...37#عروسی
...
نظرات