عکس شیرینی بهشتی
f.khanoomi
۴۳
۴۸۷

شیرینی بهشتی

۹ مرداد ۹۸
#استعفاء_پارت30و31
:« همه ی قضیه مربوط میشه به شرطی که پدرشوهرم گذاشت. اون زمان بین دختر و پسر فرق زیادی میذاشتن.گفته بود که هرکدوم از بین دو عروس که تا قبل مرگش، نوه ی پسر بدنیا بیاره، دو سوم اموالش رو تموم و کمال به نامش میزنه.نمی دونم مشکل از من بود یا سعید ، اما نتونستیم توی اون مدت بچه دار بشیم.اون زمان علم انقدر پیشرفته نبود.دکتر رفتنمون بی فایده شده بود.همه ی اوضاع آروم بود تا وقتی که فهمیدم جاریم چهار ماهه حامله است.روز زایمانش من خودم رو بدون اینکه کسی بفهمه به بیمارستان رسوندم . اولش فقط قصد داشتم بفهمم که بچه شون چیه .ماجرای شرط ارثیه پدرشوهرم رو به یکی از پرستار ها گفتم و با کلی پول و به اجبار راضیش کردم که جنسیت بچه رو ، حتی قبل اینکه پدر بچه بفهمه به من بگه.همینکار رو هم کرد. اون لحظه ای که پرستار گفت بچه شون پسره دنیا روی سرم آوار شد. به پیشنهاد پرستار ٬ تصمیم مهمی گرفتم تا اون ارثیه ، مال اونها نشه.» این جای حرفش که رسید، مکث کرد و به گوشه ای خیره شد.سکوت ، تموم فضا رو در برگرفت.نمیتونستم حتی تصور کنم که در ادامه قراره چی بشنونم .نمی خواستم که بهش فکر کنم.جرعه ای از لیوان آبی که کنارش روی میز شیک و چوبی بود ، نوشید و بعد ادامه داد:« پرستار پیشنهاد داد که جای بچه رو با یه دختر بچه عوض کنه.من هم توی اون شرایط ، راه بهتری به ذهنم نرسید و فقط دلم میخواست هرچقدر پول لازمه بهش بدم تا این نقشه عملی بشه. همینطور هم شد.پس متاسفانه بایدبگم مجبورید که به حرف پدرهاتون گوش کنید.چون بخاطر اشتباهی که من حدود بیست سال پیش کردم،شماهاالان نباید با هم ازدواج کنید. » متوجه ی مشت گره ی شده ی علیرضا شدم که یکدفعه از شدت عصبانیت ، از جایش بلند شد و با صدای نسبتا بلندی گفت:« ببخشید ولی شما حق ندارید برای انتخاب ما تصمیم بگیرید و بگید که نمیتونیم ازدواج کنیم یا میتونیم.»پدر علیرضا ، نگاهی بهش کرد و اشاره کرد که بنشینه.نفس عمیقی که کشید، نشست وکمی آرومتر ادامه داد:« اینکه مهراوه خانوم از این خانواده باشه یا هر خانواده ی دیگه ای، دلیل نمیشه که ما نتونیم با هم ازدواج کنیم یا اینکه شاید فکر میکنید من پامو پس میکشم؟ هرگز! تا عمر دارم پای انتخابم هستم.» زن عمو پوزخندی زد و گفت:« هه! نفهمیدی یا خودت رو به نفهمی زدی؟ تو همون پسر تعویض شده ی این خانواده ای.خانواده ی حمیدی.اون بچه ای که جا به جاش کردیم تویی! تو» خشکم زد.دهنم باز مونده بود.سرمو کمی متمایل کردم که دیدم علیرضا هم گیج و سردرگم به اطراف نگاه می کنه.نگاهی به بابام کردم که دیدم دستش رو جلوی صورتش گرفته و ناراحته.پدرعلیرضا هم اخم غلیظی کرده بود.توی اون شرایط ، قدرت فکر کردن نداشتم و سوالات مختلف، به ذهن سردرگمم هجوم آورده بودند.حس کردم سرم داره گیج میره.با صدای ضعیفی گفتم:« پس اون دختر کیه؟ چون من و علیرضا که توی یک روز بدنیا نیومدیم و این یعنی جای ما عوض نشده.» زن عمو یک تای ابرویش رو بالا داد و گفت:« مرحبا ! خوشم اومد باهوشی.سوال خوبی بود . خواهرت و علیرضا توی یک روز متولد شدند و این یعنی اینکه...» سکوت کرد.حالم اصلا خوش نبود .آخرین کلماتی که به زبون آوردم این بود:« یعنی من و علیرضا باهم خواهر و برادر...» و بعدش تاریکی مطلق...
با حس پاشیده شدن آب روی صورتم ، چشمانم رو باز کردم.همه بالای سرم ایستاده بودند و من ، روی تخت فوق العاده نرم و راحتی دراز کشیده بودم.پدر علیرضا پرسید:«خوبی دخترم؟ فشارت افتاده مثل اینکه! از حال رفتی یکدفعه.» لبخند تصنعی زدم و تشکر کردم.نگاه نگران علیرضا رویم خیره بود. لیوان آب قندی که دستش بود رو به طرفم دراز کرد و خواست بهم بده که بابا مانع شد و گفت:« باید آزمایش دی ان ای بدید.تجربه ثابت کرده خیلی نمیشه روی حرف کسی که سایه ی مارو با تیر میزنه حساب باز کرد.» بعد هم لیوان رو از دست علیرضا گرفت و خودش بهم داد. چهره ی علیرضا به شدت در هم بود ولی سعی میکرد که خودش رو جلوی من طبیعی نشون بده تا من نگران نشم. اما من بهتر از هر فرد دیگه ای ، این تغییر رو در چهره اش احساس کردم و زیر لب پرسیدم:« خوبی؟» لبخند تلخی زد و با سر جواب مثبت داد. مشخص بود که زیاد خوب نیست و شاید هم اصلا! وقتی علیرضا از پدر هامون دلیل مخفی کردن این قضیه رو توی این چند سالی که فهمیده بودن رو‌پرسید، پدر علیرضا گفت:« توی این چند سال دنبال پرستار بودیم.اون پرستار ک معلوم نیست کجاست و ما چند ساله دنبالشیم، بهتر از هر کسی می دونه که چه اتفاقاتی افتاده.» با ورود زن عمو به داخل اتاق ، همه ساکت شدیم...
سلام دوستان نازنینم.یک دنیا شرمندتونم .خودتون بهتر میدونید که گرفتارم.پارت های جدید رو هم آماده کرده بودم.منتها اصلا دل و دماغ اینکه چیزی درست کنم و عکس بگیرم رو نداشتم.تا اینکه نتونستم بیشتر از این شرمندتون بشم و برای اولین بار شیرینی بهشتی درستیدم.جاتون خالی عااالی شده.راستی خوشحال میشم بدونم که حدس میزنید در پارت بعد چی میشه.خیلی ممنونم که بفکرم اید و حالم براتون مهمه.دوستتون دارم
فداتون😉قربون نگاتون😗
...
نظرات