عکس سوپ جو
رامتین
۲۳
۲k

سوپ جو

۱۰ مرداد ۹۸
کم‌ کم مهدی بزرگ می‌شد و پر جنب و جوش و البته پردردسر مجبور شدیم با کمک پدر شوهرم خونه را عوض کنیم محله ای که بودیم خیلی موتور رد می‌شد و مهدی عصبانی می شد نزدیک به شش سالش بود از حاج خانوم یاد گرفته بودم بپیچمش توی ملافه محکم مثل قنداق تا شبا بخوابه این کار انگار بهش آرامش میداد خونه ی جدید توی بن بست خصوصی بود جایی که همه خونه ها بزرگ بودند و تقریبا اغلب ساکت فرهاد براش دوچرخه خرید با کمی آموزش به راحتی رکاب زدن را یاد گرفت و حسابی سرگرم شد چند تا مرکز آموزش استثنایی بردمش خیلی دور بود بردم کودکستان خصوصی گفتم چند برابر پول میدم روز اول زیادی خندیده بود وبچه ها ترسیده بودن، روز دوم دیگه با هامون کنار نیومدن و عذرمونو خواستند که زود بریم بیرون بغض می کردم میدونستم مهدی مشکل داره ولی طوری رفتار می‌کردند که انگار جذام داره یا یه بیماری ویروسی خطرناک حتی نزدیک هم نمی شدند و انگار میخوان مرغ رو بفرستم تو لونه از دور دستشون را باز می‌کردند و اشاره می‌کردند بریم بیرون سعی می‌کردم شیکترین لباسها رو تنش کنم و ادکلن بهش بزنم تا خاص باشه ولی خوب نمی پذیرفت و سر یک ساعت لباس تیکه تیکه می شد از ادکلن خودش فقط خوشش میومد اگر جایی می رفتیم بوی عطرا قاطی بود کلافش می‌کرد حاضر نبود یک دقیقه براش کتاب بخونم رو گفتارش کار کنم ماساژ بدم و... کلاً خیلی سخت بود هنوز ته دلم امیدوار بودم راهی براش پیدا کنم .بازم می بردمش دکتر و باز همون حرفای تکراری تازه یکیشونم گفت این بچه اصلاً اوتیسم نیست و اشتباه تشخیص دادند دوباره باید بررسی بشه و من خودم آزمایش های جدید بدم و...پرونده را انداخت جلوم. گفتم برو بابا حالا نوبت توئه تا کیستو پر کنی. تشخیص جدید چه کمکی می خواد به من بکنه گفت پس چرا میبریش دکتر دنبال چی هستی واقعا نمیدونستم دنبال چیم دنبال این بودم که یکی بگه تمام اینا خوابه، بیدار بشم و همه چیو آرام و خوب ببینم.‌ شب نخوابیدنا و اذیت کردن های مهدی خودزنیاش وقتی از چیزی ناراضی بود پرت کردن خودش از بلندی و آسیب دیدناش کلاً داشت از پا درم میورد. پدر و مادرم که با مشکل مهدی یکباره پیر شدن. هر وقت می اومدن به خودم می رسیدم لباس های شاد می پوشیدم که ظاهر رو حفظ کنم نشون بدم چقدر خوشحالم ولی اونا به هر حال از چشمام میفهمیدن چه زجری رو تحمل می کنم زمزمه ها هم شروع شده بود و پیام ها که از طرف مادر شوهر و به ظاهر دوستان برام می‌رسید که این بچه موندنی نیست یکی دیگه بیار شوهرت پشت میخواد .اگه نیاری ممکنه یه زن دیگه بگیره برای بچه. دردها و مشکلات خودم کم بود این حرفام عذابم میداد می‌ترسیدم بعدی هم مثل مهدی بشه.
نمیدونستم اصلاً مشکل مهدی از کجا بود از اینکه موقع سمپاشی خونه من تو خونه بودم به خاطر فشارهای روحی که در زمان بارداری از دست عذرا و بقیه تحمل می کردم به خاطر زایمان سخت به خاطر تبی که خودش کرده بود خلاصه آشوبی در دلم بود به فرهاد مشکوک شده بودم کمی دیر یا زود می شد تا میومد نگران میشدم که نکنه سرش جای دیگه بنده نکنه بگه منو خسته کردین. یه روز گفتم بشین حرف بزنیم، تو دلت بازم
بچه میخواد؟ تو پشت میخوای ؟من اگر بچه نیارم میری ازدواج مجدد می کنی؟ بگو حرفاتو بزن دارم میمیرم دیر میای زود میری من خودم تحت فشارم از طرف مادرت اینا مدام پیغام میاد چیزی تو دلت هست، بی واسطه بگو یکم فکر کرد و گفت من دیر میام زود میرم تحمل ندارم زجر این بچه را ببینم انقدر اذیت میشه اذیت می کنه وگرنه من نمیخوام از تو دور باشم گفتم بچه میخوای گفت خوب آره هر روز یکی بهم میگه بچه فلانی همین طور بود بچه ی اون یکی هم همین طور بود زود از بین رفتن منم نگران مهدیم از بین بره سن ما هم بالا بره و تنها
بمونیم گفتم خیلی خوب یکی دیگه میاریم ولی وضعیت مهدیو که میبینی اون بچه گناه داره بیاد زیردست مهدی گفت اصلاً برای اون از روز اول پرستار می‌گیریم قدم به قدم کنارش باشه مهدی آسیبی بهش نزنه و هی گفت و گفت تا راضی شدم باردار شدم با ترس و لرز و هرکس هر آزمایشی میگفت انجام می‌دادم حدودای ماه ششم بود که دچار درد شدید شدم و رفتم بیمارستان و تا دکتر اومد و فکر کرد طبیعی بچه را خارج کنه یا سزارین رحمم پاره شد و بچه مرد و این دومین ضربه‌ای بود که از این خانم دکتر خوردم چون خانواده شوهرم تو گوشش کرده بودن فقط دکتر زن محرمه و نمیذاشت دکتر مرد برم یا حتی دکتره زن دیگه، چون این خانوم فامیل بود البته بعد از من بقیه دخترا و عروس و فامیل پیش هر دکتری که می خواستند می رفتند چون من درس عبرت شدم برا شون. مدتی از این جریان گذشت مهدی بزرگ تر می شد و سخت تر عاشق نخ و بند بود ساعت‌ها آروم میشد با بازی با نخ از حرکات تکراری خوشش میومد مثل دوچرخه سواری دور حیاط بازی با نخ تاب خوردن و تکون دادن خودش به طرفین نظم خاص اتاق خودش را دوست داشت و از جابجا کردن وسایلش بدش میومد علاقه خاصی به پتو و متکای خودش داشت جالب بود یک سری قالب و وسایل بازی داشت که عموش براش خریده بود و توش خمیر مخصوص می ریختیم و چقدر قشنگ شکل‌های مختلف می ساخت که همه تعجب می‌کردند مهدی هفت ساله شد نزدیک ما مدرسه و کودکستان بود دلم آتیش می گرفتم میدیدم بچه ها میرن مدرسه ولی پسر من نمیتونه بره بعضی روزا از دست خدا هم شاکی می شدم میگفتم چرا باید بچه همه سالم باشه الا بچه من...
...
نظرات