عکس کوکو سبزی
f.khanoomi
۶۲
۵۴۴

کوکو سبزی

۱۱ مرداد ۹۸
ضربان قلب دوست داشتنی من😍
#استعفاء_پارت32و33
بودن کنار زن عمو ، من رو اذیت می کرد.سعی می کردم اصلا نگاهش هم نکنم.تموم فکر و ذکر من پیش علیرضا بود که الان با فهمیدن قضیه ، حالش چقدر خرابه اما به خاطر من سعی می کرد خودش رو ناراحت جلوه نده تا من هم زیاد ناراحتی نکشم.برای اون این ماجرا ، گرون تر از من تموم میشد.چون من فقط مشکلم توی ازدواج با علیرضا بود اما اون علاوه بر این ، باید با اینکه فرزند یک خانواده ی دیگه بوده کنار بیاد.چقدر دلم میخواست بهش دلگرمی بدم اما خب جلوی این همه آدم که همه شون هم الان توی این ماجرا نقش داشتند نمیشد.مخصوصا اینکه خودم هم به شدت دلم میخواست این ماجرا الکی باشه. توی اون لحظات ، فقط به این فکر می کردم که چجوری همچین قضیه ای باید مانع ازدواج ما بشه. مایی که انگار از همون اول هم برای همدیگه بودیم.همیشه فکر میکردم ممکنه مادر یا پدر من و یا علیرضا با ازدواج مون مخالفت کنند و ما مجبور باشیم بخاطر همدیگه توی روشون بایستیم اما حالا که خانواده هامون مشکلی با انتخابمون نداشتند چرا اینجوری شد!... کمی که بهتر شدم از خونه ی زن عمو بیرون زدیم .موقع خداحافظی زن عمو لبخند مسخره ای زد و گفت:« دختر قشنگم باز هم به زن عمو سر بزن .دفعه ی بعد با داداشت تنها بیایید.» خدای من! باورم نمیشه آدم بتونه انقدر وقیح باشه که بعد از اشتباه به این بزرگی، حتی ذره ای پشیمونی توی نگاهش نباشه و بدتر از اون ، با طرف مقابل انقدر گستاخانه حرف بزنه.تموم نفرتی که از این زن داشتم رو توی چشمانم ریختم و درحالیکه حق بجانب نگاهش می کردم گفتم: « دلیلی نداره که من با نامزدم به دیدن یک غریبه ی خطاکار بیاییم.دیدار به قیامت خانوم.البته اگه بتونم اسمتونو خانوم بذارم.چون این هم لیاقت میخواد »سنگینی نگاه متعجبش رو حس میکردم.از خونه بیرون اومدم.علیرضا نزدیکم شد:«چی بهش گفتی شیطون که اینجوری آتیش گرفته؟» اصلا حواسم به شوخی علیرضا نبود هنوز در فکر کاری که زن عمویم با زندگی ام کرده بود بودم .خیلی جدی گفتم:« حقش بود! باید بدتر از اینها رو بشنوه. از آدم خودخواه که بخاطر زندگی خودش ، زندگی یه آدم دیگه رو نابود میکنه متنفرم.» علیرضا دو تا دستش رو بالا برد و با خنده گفت:« تسلیم بابا تسلیم! شوخی کردم .اخم هاشو ببین تروخدا» با این حرفش یکدفعه خنده ام گرفت و از فکر زن عمو بیرون اومدم.بابای علیرضا قرار بود به یک ملاقات کاری مهم بره.درنتیجه علیرضا با من و بابا همراه شد تا شاید بتونیم پرستار رو پیدا کنیم.مثل اینکه باباهامون یک چیزهایی از لا به لای صحبت های خدمتکار زن عمو فهمیده بودن.به چند تا آدرس سر زدیم اما هیچ کدوم از اون خبری نداشتند.آخرین آدرس مربوط میشد به یک روستا که تا اونجا نزدیک به دو یا سه ساعت راه بود .بابا و علیرضا به شدت اصرار داشتند که من بخاطر حال ناخوشم ، به خونه برگردم اما من هم کوتاه نیومدم . نمیتونستم برم و بی خیال بنشینم تا خبری رو که آینده ام به اون وابسته بود رو دیگران برایم بیاورند.در نتیجه، از پس من بر نیومدند و سه تایی به اونجا رفتیم.مسیر رفت، سکوت تلخی به همراه داشت که حاکی از این بود که هر سه عمیقا در فکر فرو رفته بودیم.بالاخره رسیدیم.خونه ای با نمای سنگ و چوب که ظاهرا ساده بود.کمی که پرس و جو کردیم، خوشبختانه فهمیدیم که این خونه، متعلق به مادر همون پرستاره.در دلم و ان یکاد و چهار قل میخوندم که اون چیزی که قراره بشنوم ، امیدوار کننده باشه.در زدیم . هر سه استرس داشتیم.خانمی حدودا چهل ساله در رو باز کرد.نگاهی به چهره ی هر سه ی ما انداخت و روی بابا مکث کرد.چشمانش رو ریز کرد و گفت:« خوش آمدید.سالهاست منتظرتونم آقای حمیدی» خدای من ! اون بابا رو شناخت؟! وارد خونه شدیم.یک خونه ی ساده اما گرم و با صفای روستایی.سینی چایی رو که جلویم آورد ، نگاهش روی پایم ایستاد:« پاتون شکسته؟» با سر جواب مثبت دادم:« تصادف کردم. بخیر گذشت.»اون لیوان چای ، با اینکه عطر خاصی داشت اما اصلا مزه ی متفاوتش رو حس نکردم.چون در اون لحظات ، تنها چیزی که قرار بود بشنوم برایم مهم بود.علیرضا هم که اصلا لب به چیزی نزد.خانم پرستار لبخندی زد و گفت:« شما ها باید ...» پدرم کلافه گفت:« میشه برید سر اصل مطلب .با عرض معذرت ولی موضوع خیلی مهم تر از جلسه ی معارفه است»زن ، سری تکون داد و گفت:« چشم. شرمنده.نمیدونم از قضیه تا چه حد میدونید ولی من حرفهایی که لازمه رو میگم.اینجا خونه ی مادرمه.مادرم مریضه و کسی رو جز من نداره.من هرهفته سه روز مرخصی میگیرم و میام اینجا.از وقتی که اون کار رو کردم، توی زندگیم خوشی ندیدم.همسرم توی اون روز ها که تازه ازدواج کرده بودیم ، برابر تصادف ، فوت کرد. پدرم هم یک ماه پیش بعد از ده سال توی کما بودن، از دنیا رفت.من فقط پول دارم ولی از زندگیم چیزی نفهمیدم.چرا ؟ چون پول حروم رو وارد زندگیم کردم.درسته که من کاری نکردم ولی در عوض ، پول ناحق گرفتم.اون روز رو هرگز یادم نمی ره. اگه فرداش پدرم عمل نمی شد ، می مرد . وقتی قضیه ی ارث رو از یک خانوم شنیدم فکر شومی به ذهنم رسید. اولش کلی با خودم کلنجار رفتم که نقشه ام رو عنوان کنم یا نه ! اما وقتی دیدم راهی ندارم و باید یک شبه پول زیادی برای عمل پدرم جور کنم،مجبور شدم تا بهش دروغ بگم که فرزند جاری اش ، پسره» هر سه متعجب بودیم. فکر کردن بی فایده بود.بالاخره تاب نیاوردم و گفتم:«یعنی چی؟ الان کی مقصره؟ کی با کی جا به جا شده؟!» همه سکوت کرده بودند. پرستار ادامه داد:«یعنی من چیزی رو گفتم که حدس میزدم اگه اون خانم اونها رو بشنوه ، پول گیرم میاد.به دروغ گفتم که بچه پسره و باز هم به دروغ گفتم که جایش رو با یک دختری عوض میکنم که همون روز متولد شده در حالیکه این کار رو نکردم.خیلی پول گرفتم اون هم فقط برای کاری که انجامش ندادم و فقط دروغ گفتم.این پول زندگی من رو تباه کرد.پدرم عمل شد تا زنده بمونه.زنده موند اما این همه سال توی کما موند و تهش هم...» اینجای حرفش که رسید ، بغضش شکست و اشک هایش سرازیر شدند.همراه با اون ماهم بغض کردیم.اما با این وجود ،خوشحال بودم که اصلا جا به جایی صورت نگرفته و منو علیرضا ، باز هم مال همیم. علیرضا هم خیلی خوشحال بود ودر پوستش نمی گنجید.علیرضادهنش رو نزدیک گوشم کرد وبه آرومی گفت:« دیدی مهراوه خانوم! گفتم که ما مال همیم .غصه نخور پیر میشی»هر دو با هم خندیدیم که با چشم و ابرو اومدن بابا، هر دو ساکت شدیم . در ذهن من این پرستار گناهی نداشت که هیچ، اتفاقا جدا از قضیه ی پول گرفتنش، کارش حرف نداشت. خدا واقعا دوستمون داشت چون ممکن بود این پرستار یا هر فرد دیگه ای این کار رو انجام بده .دلم میخواست از شدت خوشحالی ، بپرم بالا.درست مثل زمان بچگی هایم! اما نه پایش رو داشتم نه روی اینکه جلوی این جمع بپرم بالا ! فقط ته دلم همین رو میگفتم خدایا شکرت.خدایا شکرت! شکر با وجود این که من و مخصوصا علیرضا خیلی سر این ماجرا اذیت شدیم، ولی لااقل خواهرم بدون اینکه حتی ذره ای از این داستان با خبر بشه،داره به زندگی عادیش ادامه میده...
سلام خانومای گل و دوستان عزیز پاپیونی
از تک تک کامنت هاتون انرژی میگیرم.دعا هاتون بهم امید میده و واقعا تاثیرش رو روی زندگیم حس میکنم.لایک هاتون دلخوشیمه و نگاهتون باعث لبخندم میشه. ممنون که انقدر در حق من مهربونید 😘خیلی خوشحال میشم وقتی ادامه ی ماجرا رو حدس میزنید.و بعضی ها هم که گاهی دقیقا ذهنم رو میخونند😄
فداتون😆قربون نگاتون😇
...
نظرات