عکس توپک نارگیلی
f.khanoomi
۹۶
۴۸۲

توپک نارگیلی

۴ شهریور ۹۸
#استعفاء_پارت39و40
صبح که شد ، برخلاف همیشه که معمولا اشتهای زیادی ندارم، در کنار علیرضا ، یه صبحونه ی کامل خوردم و بعد با هم بیرون رفتیم. خستگی دیشب هنوز توی تن هردومون بود اما انرژی ما بیشتر و بیشتر میشد.اونروز با هم رفتیم پارک و تفریح و شب رو هم شهر بازی بودیم. لحظاتمون کنار هم ، عاشقانه و آرامش بخش بود. خسته به سمت خونه راه افتادیم. انقدر که توی شهر بازی خندیدیم و شوخی کردیم و هم بخاطر خوردن خوراکی و غذا که زیاده روی کردیم، دلم به شدت درد می کرد. قرار بود علیرضا اون شب من رو برسونه خونمون و خودش هم برگرده خونشون ، اما حال ناخوش من ، باعث شد که اونشب رو هم پیش هم بمونیم...
صبح علیرضا رفت شرکت و من هم رفتم خونه ی خودمون . با اینکه تنها یکی دو روز ندیده بودمشون، دلم برای مامان و بابام تنگ شده بود....
یک سال بعد..........
خلاصه دوران عقد هم گذشت و ما کم کم برای عروسی و خرید آماده میشدیم.برای انتخاب تالار عروسی دوتایی رفتیم بیرون چند تا تالار بیشتر نتونستیم سر بزنیم و اونا هم بخاطر قیمت بالا یا فضای نا مناسبی که داشت مورد پسندمون نشد.یه ناهار دوتایی بیرون خوردیم و بعدش علیرضا من رو رسوند خونه و خودش هم رفت شرکت...خسته وارد خونه شدم و سلام کردم. مامان داشت نماز میخوند . بابا هم مشغول قرآن خوندن بود .جواب سلامم رو بالبخند دادو گفت:« چرا علیرضا برای ناهار نیومد دخترم ؟!» جواب لبخندش رو با لبخند دادم و گفتم:« ناهارمون رو بیرون خوردیم بابایی.امروز و دیروز خرید رفتیم نتونست بره شرکت!واسه همین رفت یه سر بزنه» بابا سرش رو تکون داد . مامان نمازش تموم شد و گفت:« مهراوه جان! تالار رزو کردید؟» در حالی که روسریم رو از سرم در میاوردم گفتم:« نه مامان.دعا کن یه جای خوب با قیمت مناسب پیدا کنیم. والا هرجا رفتیم یا قیمتش بالا بود یا زیادی بزرگ بود و یا هم کلا برای عروسی های مختلط تدارک میدیدن که با ما جور در نمی اومد.» آهی کشید و گفت:« خدا خودش جور میکنه.پس حسابی خودتونو خسته کردید برو استراحت کن مادر» لبخندی زدم و به سمت اتاقم رفتم.لباس راحتی ام رو پوشیدم. هوا به شدت گرم بود. اواسط تابستون بود و گرما طاقت فرسا! خودم رو روی تختم رها کردم. تازه پلکهایم داشتند گرم میشدند که موبایلم زنگ خورد. از جا پریدم و بدون توجه به اینکه چه کسی تماس گرفته و با تصور اینکه علیرضا باشه، با صدای گرفته ای جواب دادم:«جانم؟» صدای نازک و گوش خراش دختری در گوشم پیچید که خواب رو از چشمم برد:« به به مهراوه خانوم.خوش میگذره؟؟ آره دیگه بایدم خوش بگذره وقتی قلب کسی رو بدزدی و کاری کنی نامزدشو فراموش کنه بایدم خوش بگذره؛ ولی اصلا نگران نباش خانوم خوشتیپه! بزودی میشونمت سر جات.چون میفهمی چقدر ساده ای که عشقت تو رو بازی داده ..» تماس قطع شد و من مات و مبهوت حتی نتونستم یک کلمه جوابش رو بدم یا حتی بپرسم «شما؟» لبهام به هم دوخته شده بود. تا چند دقیقه به صفحه ی گوشی خیره شدم. شده تا بحال اتفاقی افتاده باشه و آرزو کنید خواب دیده باشید ؟ من در اون لحظه دعا میکردم که همه ی اینها خواب باشه! شماره از تلفن عمومی بود و ناشناس! ذهنم بهم ریخته بود. اما خدا شاهده که من حتی ذره ای هم به علیرضا شک نکردم و فقط با خودم گفتم که حتما کسی چشم دیدن خوشبختی ما در کنار هم رو نداشته و واسه همین زنگ زده و‌چرندیات گفته.چون علیرضا توی این یکسال انقدر خودش رو به من ثابت کرده بود و اعتمادم رو جلب کرده بود که براحتی تونستم بهش تکیه کنم و من از خودم هم بیشتر بهش اعتماد داشتم. سعی کردم قضیه رو کاملا از ذهنم خارج کنم و به کسی هم در این مورد هیچی نگفتم. اما دیگه خوابم نبرد و از اتاقم خارج شدم...
سلام سلام سلام دوستان خوشگل خودم
خوبید خوش اید سلامت اید؟؟
من حسسسسااابی سرم شلوغ بود و درگیر عروسی و حنابندون دختر خالم بودم. تا همین دیروز هم یه عالمه مهمون داشتیم
خلاصه شرمنده که دیر اومدم😳
آبجی های گلم که خبرمو میگیرید ، یک دنیا ممنون که به فکرم هستید😘
فداتون😚قربون نگاتون😙
...
نظرات