عکس پاستیل خونگی
f.khanoomi
۷۴
۵۶۹

پاستیل خونگی

۱۳ شهریور ۹۸
هنر دوست خوبم سحر جان
#استعفاء_پارت42و43
رفتم توی حیاط و قدم زدم در حالیکه منتظر علیرضا بودم، به گلهای توی باغچه آب دادم. فکرم به شدت درگیر اتفاقات آینده و اون تماس بود. بحث من بحث اعتماد نبود.چون اعتماد من به علیرضا خیلی خیلی بیشتر از اینها بود.اما این تماس و اینکه اون فرد چه کسی بوده و از کجا من و نامزدم رو میشناخته، عین خوره به جونم افتاده بود. از اون بدتر و مهم تر این که اون دختر، چرا تا الان چیزی نگفته بوده؟در طول یک سال و نیمی که من با علیرضا آشنا شده بودم، حتی رد پایی هم از فرد دیگه در زندگیش نبود. اما چرا این دختر لعنتی الان باید پیداش بشه و فکر و ذهن و همه ی برنامه هام رو بهم بریزه؟! اون هم دقیقا کمتر از یک ماه مونده به عروسیمون!؟!!خدایا خودت به دادم برس! نذار الان که همه چی آرومه کسی یا چیزی مانع رسیدن من و عشقم به هم بشه!
با شنیدن صدای بوق ماشینش، از روی ایوان بلند شدم ، و در آینه ، با گونه های خیس شده از اشک هایم رو به رو شدم. چطور متوجه اشک هایم نشده بودم! به سرعت پاکشون کردم و در دلم دعا میکردم که علیرضا متوجه چشم هایم نشه.با لبخند به استقبال مرد زندگی ام رفتم و در رو که باز کردم ، با شاخه گل رزی رو به رو شدم که تموم غم هایم رو از یادم برد. گل رو که از دستش گرفتم ، با لبخند بزرگی ، وارد حیاط شد. گل رو بو کردم و با خوشحالی گفتم:« سلام عزیزم. نمی دونی چقدر گل دوست دارم» لبخند دلربایی زد و گفت:« واسه همینه که منو دوست داری دیگه» و با خنده ، چشمکی زد و آغوشش رو باز کرد. اولش گیج نگاهش کردم. هنوز هم حواسم کمی پرت اون تلفن بود. اما چند ثانیه بعد به خودم اومدم و با خوشحالی خودم رو در بغلش، پرت کردم. تنها چیزی که در حال حاضر میتونست به من آرامش بده ، خودش بود. فقط و فقط با بودن کنارش آروم میشدم و از استرس از دست دادنش ، کم میشد.با اینکه دلم راضی به جدا کردنم راضی نبود، اما گفتم شاید کمرش خسته بشه و خودم پایین اومدم. بغضم امونم رو بریده بود. نتونستم توی چشمهاش زل بزنم. سرم رو پایین انداختم و به سمت خونه ، حرکت کردم که یکدفعه ، بازویم رو از پشت سر ، به آرومی گرفت و نگهم داشت.یک لحظه نگرانی به وجودم حمله ور شد. گفت:« خیلی خوشگل تر شدی خانومی. بابام از کجا میدونست این بلیز انقدر به عروس خانومش میاد؟» با شنیدن این جمله کمی خیالم راحت شد و گفتم:« دونستن نمیخواد. عروسش ماشالله ماشالله بزنم به تخته چشم حسوداش کف پام، خوشتیپه. همه چی توی تنش قشنگه» خنده ی بلندی کرد و گفت:« بله بله. صد در صد عزیزم» به سمت خونه رفتیم.تا علیرضا با مامان و بابا احوال پرسی بکنه ، من هم رفتم تا سورپرایزم رو آماده کنم. چند وقت پیش که دو نفره رفتیم جنگل، یه عکس دو نفره ی خیلی باحال گرفتیم و بعد از اینکه خودم با گوشیم و چند تا نرم افزار روش کار کردم ، بردم عکس رو یک جای مطمئن تا برام روی برد چاپ کنند .خیلی قشنگ شده بود. عکس رو جلوی کمد اتاقم گذاشتم تا جلوی دید باشه. بعدش برق اتاق رو خاموش کردم و چند تا شمع خوشگل که آماده کرده بودم رو اطراف عکس چیدم تا به محض ورود به اتاقم ، فقط وفقط عکسمون مشخص بشه. اسپری برف شادی رو به دست گرفتم و پشت در وایستادم و علیرضا و صدا کردم:« علیرضا جان ! یه لحظه بیا لطفا» علیرضا «چشم»ی گفت و صدای قدم هاش به سمت اتاق نزدیک و نزدیک تر می شد . ضربان قلبم بالا رفته بود و هیجان داشتم.وارد اتاق که شد گفت:«جونم» اما با دیدن عکس ، یکدفعه سر جایش خشک شد و مات و مبهوت نگاه میکرد. نزدیک عکس شد . فکر میکرد که من در اتاق نیستم. عکس رو برداشت و با لبخند دستی روی اون کشید و زیر لب گفت:« وای خدا. مهراوه و من...» در این لحظه بود که من وارد عمل شدم . گفتم: «دالی » و برف شادی روش ریختم و بعد از پشت ، محکم بغلش کردم. صدای خنده ی سر خوشانه ی مردونه اش، کل فضای اتاق رو پر کرده بود. صدای خنده های هر دومون ، در هم گم شده بود. عکس رو جلوی کمد گذاشت و به سمتم برگشت . نگاهش روی تک تک اجزای صورتم چرخید و روی لبخند لب هایم ، قفل شد. من رو به خودش چسبوند و چشمانش رو بست و بعد من هم چشمانم رو بستم. بوسه ای عمیق ، روی پیشونیم زد ویکدفعه روی دو دستش بغلم کرد که باعث شد جیغ خفه ای بکشم. در آغوشش ، شاد ترین دختر دنیا بودم و قهقهه های شیرینم،همین رو نشون می داد.دستش رو روی موهایم کشید و در چشمای سیاهم زل زد و گفت:« عاشقتم» در چشمهای قشنگش، چیزی جز صداقت ندیدم و اون لحظه ، دلم قرص تر از قبل شد و فهمیدم که نباید بذارم کسی اون رو ازم بگیره .نا خود آگاه ،اشک های مزاحم ، از چشمانم سر خوردند و هر چه سعی می کردم که گریه نکنم ، اشکهایم بیشتر و بیشتر می شدند.علیرضا نا باورانه در تاریکی اتاق که فقط شمع ها ، در لابه‌لای اون ، سو سو میکردند، به چشمان خیسم نگاه می کرد.علیرضا اخم کوچکی کرد و گفت:« چیزی شده؟ آخه بگو چرا گریه می کنی؟ الان داشتی میخندیدی که خانومم؟ نکنه کسی یه وقت چیزی گفته! هان؟ »سرم رو به طرفین ، تکون دادم و گفتم:« نه ! نه! چیزی نیست. فقط اینکه....فقط اینکه ... عاشقاتم»
اخمش کمی کمرنگ شد .بوسه ای به گونه ام زدو گفت:« نمیخوام هیچ وقت اشک هات رو ببینم.» و بعد با دست هاش ، اشکم رو پاک کرد. دستم رو به دور بازوش حلقه کردم و با هم به سمت حال رفتیم و روی مبل نشستیم. لبخندی زد و گفت:« مامان کمک نمیخواد!» با لبخند جوابش رو دادم:« میرم کمکش. لازم بود میگم بیای.» از کنارش بلند شدم. بابا و علیرضا غرق صحبت شدند و من و مامان هم کتلت پختیم چون آش کمی کم بود .مامان چشمکی زد و گفت:« عکس رو نشونش دادی؟» در جواب گفتم:« آره مامانی» مامان لبخند زنان گفت:« مطمئنم خوشش اومده. صدای خنده اش اومد » علیرضا وارد آشپزخونه شد و گفت:« خسته نباشید » مامان گفت:« سلامت باشی پسرم» علیرضا نزدیک من شد و آروم گفت:« چرا صدام نزدی کمک کنم» زیر چشمی نگاهش کردم و گفتم:« اتفاقا الان میخواستم صدات کنم با هم میز رو بچینیم.»لبخند ی زدو گفت:« آها. منم باور کردم... میخواستی تنها تنها کمک بدی دیگه.» خندیدم گفتم:« حالا بیا وسایل رو بچینیم» ...بعد از چیدن میز ، مشغول خوردن شام بودیم که گوشیم زنگ خورد. با شنیدن صدای زنگ گوشیم ، یکدفعه دلشوره ی عجیبی گرفتم و لقمه توی گلوم پرید . سرفه کنان از سر میز بلند شدم که علیرضا هم بلند شد ،لیوان آبی دستم داد و گفت:«چیشد یکدفعه ؟» آب رو خوردم و گفتم :« هیچی عزیزم. شما بشین من الان میام» هول شده و نگران به سمت اتاقم رفتم و شماره ی ناشناس رو دیدم اما با این حال، جواب دادم:« بله؟»...
سلام دوستان عزیزم😍
این دفعه الحمدلله خدا کمک کرد تونستم بیشتر بنویسم😄
آبجیای گلم انشاءالله این شب ها حاجت دل همه تون روا بشه..من رو هم لا به لای دعا هاتون از یاد نبرید🙏یه عالمه تشکر بابت تبریک های تولد ، کلی خوشحال و شرمنده شدم💗
فداتون😉قربون نگاتون😗
...
نظرات