عکس عصرانه
رامتین
۱۹۸
۲.۳k

عصرانه

۱۱ مهر ۹۸
سلام دوستای گلم ممنونم که به یادم بودید🙏ببخشید غیبتم طولانی شد خیلی کار داشتم درعین حال تنبل وبی انگیزه هم شده بودم.دیگه این چند روز چند قسمت نوشتم دیدم دوباره دارم تنبلی میکنم گفتم پست کنم تا دوستان بخونن وتبادل نظر کنیم تا دوباره انگیزم برگرده وبتونم تند تند بنویسم.امیدوارم این داستان واقعی لذت بخش ودرعین حال آموزنده وآگاهی دهنده باشه،من کمی اسامی و...را عوض کردم بخاطر خود شخصیت داستان.درضمن قسمت یک ودو هست ولی رو تصویر فقط نوشتم 1ودیگه نخواستم حذفش کنم چون نمایشش طول میکشید😘💙
اواسط تیر ماه سال پنجاه وسه در آبادان بدنیا اومدم اسممو به یاد تنها دایی مرحومم سلیمان گذاشتن.بعد از هشت تا خواهر وبرادر اومدم وته تغاری بودم .مادرم بختیاری بود بانویی مهربان بوروسفید وقد کوتاه.برعکسش پدرم قد بلند وهیکل داروکمی زود جوش بود ولی ته دلش صاف ومهربان،پدرم عرب بود ازاعرابی که حاشیه کارون زندگی میکردن ورزقشون از همین رود پربرکت ونخلهای اطرافش بود.تمام عموهام وعمه هام اونجا زندگی میکردن ما میرفتیم اونا میومدن زندگیمون به هم وابسته بود.برادرام با دختر عموهام ازدواج کرده بودن خواهرامم با پسر عموهام.البته یه برادر وسه تا خواهرم هنوز ازدواج نکرده بودن وتو خونه بودن.درخونمون همیشه باز بود ورفت وامد زیاد با دروهمسایه وفک وفامیل سفرمون همیشه پهن بود.نصف حیاطمون پربود از صندوقای رنگارنگ نوشابه پپسی کولا وکانادا درای .پدرم دکه دار بود کنار یکی از پمپ بنزینا پرتردد خارج شهر با داداشم که مجرد بود اونجا کار میکردن سمبوسه تندوترد با سس سرکه وجعفری میفروختن.درامدش خیلی خوب بود اغلب کسایی که میومدن ابادان پدرم یا همون عامو علی وپسرش رو میشناختن مردی چاق که همیشه یه دستمال دور گردنش بود وشرشر عرق میریخت وتند تند در نوشابه تگری که تازه از تو تشتای پراز یخ درمیاورد رو باز میکرد ومیداد دست مردم،اون زمانا کسی نمیگفت نوشابه ضرر داره وصبح نخورید وشکم خالی نخورید و...هر ساعتی عطش میکردن میخوردن،حتی یادمه تو عروسیا هم نوشابه وکلوچه میدادن وچقدرم لذت بخش بود وبه قول امروزیا لاکچری بود.زندگیمون ساده وبسیار شاد بود همگی توشادی وغم هم شرکت میکردن اگر کسی عزیزی از دست میداد انگار همه فامیل وهمسایه درگیر میشدن واگر عروسی بود حتی عروسی پسر همسایه سرکوچه همگی شاد میشدیم. خواهرا وبرادرام اغلب خونمون بودن یه دوچرخه داشتم مال داداش بزرگام همه با اون بازی میکردیم نوبتی بعضی وقتام بی نوبت با کتک کاری واشک وآه.اون زمانا از بس تعدادمون زیاد بود دستشویی گیرمون نمی افتاد وما پسرا میرفتیم تو کوچه وپشت دیوارو بوته ها وگلاب به روتون ادرار میکردیم وچقدر دخترا حسرت این حرکتمونو میخوردن که هر جا میتونستیم مثانه رو تخلیه کنیم اونم درحالت ایستاده ولی اونا نمیتونن،تو عالم بچگی فکر میکردم این دیگه آخر توانمندیه واشرف مخلوقات یعنی من.تازه از بزرگترا بخصوص عموهام یاد گرفته یودم تا جایی که میتونستم گشاد مینشستم میگفتم شایداگر جمع وجور بشینم فکر میکنن دخترم ،آخه همیشه به اونا تذکر میدادن جمع بشینین وزشته.بچه که بودم کسی جرات نداشت بهم بگه بالا چشمت ابرو هست یابهم بگه تو ،چون ام خالد همیشه پشتم بود وحامیم بود...قسمت اول
وقتی بچه بودم هر شب میرفتم پیش ام خالد ومیخوابیدم وبرام قصه میگفت،ام خالد پیرزنی بود که همیشه خدا سرتا پاسیاه پوش بود وفقط چندین کلمه فارسی بلد بود،دستا وصورتش پر ازخالکوبی بود به شکل بعلاوه نقطه نقطه دور مچش مثل حرف سسسسسسس خلاصه هرجاش درد میکرد خالکوبی آبی میکرد،چشماشم همیشه سرمه کشیده بود.اوایل فکر میکردم ام خالد مادربزرگمه بعدها فهمیدم زن بابامه وهووی مامانمم.دراصل دختر عموی بیوه ی پدرم بود که وقتی پدرم هفده ساله بوده واون سی وچند ساله پدرم به زور عموش مجبور میشه باهاش ازدواج کنه.ام خالد از شوهر اولش چند دختر بزرگ داشت واز پدرمم فقط یه پسر داشته که اسمش خالد بوده ووقتی بچه بوده به دلیل نامعلومی فوت میشه وبرای همیشه مادرش سیاه پوش میشه ودیگه هم بچه نمیاره.خود ام خالد به پدرم پیشنهاد میده زن دیگه بگیره اصا تو قوم وعشیره ما رسم بود چند زنی،عموهام سه چهارتا زن داشتن ومسالمت آمیز با هم زندگی میکردن ،یک مورد کاملا عادی وجا افتاده بود هیچ کس از ازدواج مجدد مردی ناراحت یا متعجب نمیشد وحساسیتی نشون نمیداد حتی خیلی وقتا زن اولی، دومی وسومی را انتخاب میکرد.اگر زنی هم بیوه میشد سریع با برادر شوهر یا پسر عموش ازدواج میکرد بدون در نظر گرفتن بزرگتر یا کوچکتر بودن عروس نسبت به داماد مثل همین ام خالد وپدرم.به هر روی پدرم هم که مردی بسیار فعال وپرتلاش بود چه در حوزه نان آوری وچه درحوزه زاد آوری با مادرم ازدواج میکنه و نه تا بچه بدنیا میارن،البته من نهمی وته تغاری بودم وام خالد هم منو خیلی دوست داشت چون شبیه پسرش بودم.مادرم هم باهووی پیرش هیچ مشکلی نداشت واغلب درموارد مختلف نظرشو میخواست درحدی که من فکر میکردم مادر بزرگمه.پدرم عصرها میرفت یخ میخرید وبار میکردن با داداشم ومیرفتن طرف دکه بعضی وقتا منم میبردن،داداشم خیلی ماهربود تو پیچیدن سمبوسه وتند تند درست میکرد دم غروب مدام اتوبوسهایی که کارگرا وکارمندا رو که با دستی خالی ولی دلی پرامید از شهرهای مختلف میاوردن برای کار درشهر جوان وپر رونق ابادان دم پمپ بنزین می ایستادن وسر پدرم شلوغ میشد برای من اون غروبا که کمی هوا خنک میشد وبوی بنزین وگازوییل آمیخته با روغن نباتی داغ ونان برشته سمبوسه میشد چه لذتی داشت،لذتی که هنوز بعد سالها چشمامو میبندم وآرزوشو میکنم،من دردانه طوری نزدیک تشتا مینشستم وبهشون تکیه میکردم که حس میکردم ملک سلیمان قصه های ام خالدم.غیر از اتوبوسها کلی ماشین سواری هم میومد ماشینهای نو که راننده حاضر نبود پیاده بشه ...قسمت دومmaryam.Poorbiazar
...
نظرات