عکس شیرینی میکادو
رامتین
۱۰۶
۲k

شیرینی میکادو

۱۳ مهر ۹۸
با تشکر از دوست پاپیونی بخاطر دستور عالیش👌👌
میگفتن انگار درختمون چراغونی شده.تو پاییزم دونه دونه خودشون می افتادن.مادرشوهر جمیله ماما بود وتو بیمارستان کار میکرد برای من که همه زنا دور وبرم خانه دار بودن ،کار کردنش خیلی عجیب بود ،در عین حال تو ذهنم یه زن مقتدر بود که صبحها تنها از خونه میرفت بیرون غروبم تنها میومدیا بعضی شبا تا صبح بیرون کار میکرد.تا جایی که یادم میومد هیچوقت مادرم یا خواهرام تنهایی جایی نمیرفتن،همیشه یه مرد همراهشون بود یا چندتا خانم با هم میرفتن.البته تو آبادان کم نبودن خانمایی که از شهرهای دیگه میومدن و سرکار میرفتن یا تنهایی خرید وگردش وسفر میرفتن ولی تو خانواده واطرافیان ما اینطور نبود.خلاصه مادرشوهر جمیله یه بانوی بسیار زرنگ وپر جنب وجوش وفعال بود.خودش موقع زایمان جمیله رو همراهی میکرد وروز بعدش با یه بچه بغلشون بر میگشتن،ام خالد همیشه میگفت اون دست وپا داره ولی من نه،ومن متعجب به دست وپاش نگاه میکردم ومیگفتم تو هم که داری،میگفت نه منظورم اینه کار بلده بیرون خونه بلده کار کنه وحرف بزنه ،برگه ای باشه بنویسه،سوال کنه ولی من نه.عملا با وجود مادرشوهر جمیله ما اونجا فقط حضور دلگرم کننده داشتیم.مادر شوهرش براش کاچی درست میکرد جوشونده اویشن وبابونه بهش میدادبچشو حموم میکرد وبه توصیه ام خالدکه میگفت تو دلش هنوز شله ونبسته قنداقش میکرد منم تو ذهنم همیشه فکر میکرد تو دل نوزادا مثل تخم مرغ شله وباید گرم بشه تا سفت بشه .
چند روزی میموندیم شوهر جمیله ما رو میبرد گردش برامون فالوده میخرید وبعدم چندتا بسته کلوچه برنجی ومسقطی شیراز .نمیدونم این من درآوردی خودش بود یا رسم همه شیرازیا که میگفت باید کلوچه برنجی ومسقطی روباهم بزارین دهنتون ومیل کنید.خلاصه رسم بود یا نبود به من شکمو که خیلی حال میداد.زمانایی که تابستون میرفتیم من همش تو کوچشون با بچه ها بازی میکردم،بعد بچه ها سر ظهر میرفتن خونشون میگفتن گرمه،برا من عجیب وخنده دار بود که به اون هوا میگفتن گرم،بهشون میگفتم بیاین ابادان چی میگین.عصرا هم براشون از شهرم تعریف میکردم از آدماش ،خیابوناش،سینماهاش ،هر چند خیلیاشو باور نمی کردن ومیگفتن کاکو داری لاف میزنی.روزی که دیگه میخواستیم برگردیم به من نمیگفتن چون سابقم خراب بود، وقتی میرسیدیم دم اتوبوسها میفهمیدم موقع برگشتنه اصا دلم نمیخواست برگردم آنچنان گریه وزاری راه مینداختم که بیا وببین...قسمت پنجمmaryam.Poorbiazar
درنهایت با وعده و وعید وقربون صدقه انگشتامو از لب در اتوبوس ول میکردم ومیرفتم بالا به این شرط که زود برمیگردیم.ومن همیشه دست به دعا بودم تا جمیله بازم حامله شه وما بریم شیراز شایدم از دعاهای مداوم من بود که اون بندگان خدا صاحب پنج تا بچه پشت سرهم شدن.از انقلاب سال پنجاه وهفت هیچ خاطره پر رنگی ندارم چون فقط چهار ساله بودم.ولی سال پنجاه ونه راخوب به خاطر دارم.اون سال سال پرتنشی برا خانواده ما بود.عید نوروز برادرم که تازه از سربازی اومده بودبر اساس تصمیم بزرگترا باید ازدواج میکرد تازه چند سالی هم دیر کرده بود.هم سناش یکی دوتا بچه هم داشتن.پدرم طبق معمول با یکی از عموهام حرف زده بود وقرار بود دخترش رو به عقد داداشم سعید دربیارن،حرفا وقول وقرارا گذاشته شده بود بدون حتی یک کلمه مشورت با سعید ولی سعید مخالفت کرد وقبول نکرد وگفت با یه دختری آشنا شده واونو میخواد پدر دختر از تهران آمده بود وتو یه اداره کار می کرد.چند باری برادرم دیده بودش وعاشقش شده بود.پدرم که به هیچ وجه سر پیچی از فرمانش را نمی پذیرفت بسیار عصبانی شد وگفت ماقول وقرار گذاشتیم وتو منو جلو برادرم بی آبرو میکنی وغیر ممکنه بزارم با غیر فامیل ازدواج کنی ویک کشیده به برادرم زد که دو دور، دور خودش چرخید منم از ترس زیر بغل ام خالد قایم شده بودم.برادرم به پدرم گفت چطور خودت باغیر فامیل وصلت کردی.مادرمون مگه بختیاری نیست.پدرم با عصبانیت فریاد میکشید اون فرق داشت فرق.زن اولم از قوم بود .حداقل تو هم اولی رو ازقوم بگیر بعد برو غریبه بیار.اونم میگفت نه دختره قبول نمیکنه هوو داشته باشه میگه خدا یکی یار یکی.پدرم بدتر عصبانی میشد ومثل مار زخم خورده دور خودش میچرخید وبلند بلند به زمین وزمان فحش میداد.(پدرم از همه عموهام کوچکتر بود واز پدر بااونا ناتنی بود مادر بزرگم بعد از فوت شوهرش با مردی غیر قوم ازدواج میکنه وتقریبا مطرود میشه ،بعد از بدنیا اومدن پدرم شوهرشم ترکش میکنه ومیره ومادر بزرگم از اینطرف رونده واز اونطرف مونده میشه وفقط با ترحم ولطف پسرای بزرگش میتونه برگرده تو جمعشون،ولی طوری باهاش رفتار میشده انگار ننگ کرده،پدرم با هر سختی بوده بزرگ میشه واز همون بچگی به قول خودش برا یه لقمه نون همه جور کارگری میکنه ودرنهایت برای اینکه تو قوم پذیرفته بشه عموش میگه باید با یکی از دخترام ازدواج کنی پدرمم از خدا خواسته قبول میکنه به خیال اینکه عموش دختر کوچکش رو بهش میده تا اینکه عاقد اسم زنشو میگه وپدرم میگه چرا اسما اونا میگن چون بیوه است وباید اسم مردی بالا سرش باشه...قسمت ششم
...
نظرات