عکس کتلت گوشت
غذااا
۵۰
۱.۳k

کتلت گوشت

۲۸ مهر ۹۸
سلام علیکم و رحمه الله و برکاته
💙یادآوری💙
💖نماز قضا 💖

دوستای گلم از امروز تا آخر ماه ربیع هر روز به اندازه یه روز نماز قضا میخونیم ان شاالله که بتونیم در عرض چهل روز چهل روز نماز قضا رو ادا کنیم

در ضمن عزاداریهاتون قبول
این دو روز تعطیلی من به سرماخوردگی گذشت 🤒🤕


از کرامات امام حسین

یکی از شیعیان در بصره هر سال ده شب اول محرم در خانه اش روضه برگزار میکرد
او ورشکست شد و خانه اش را هم فروخت نزدیک محرم بود و قرار بود تا دو ماه خانه را تخلیه کنند
وسایل خانه را هم اغلب فروخته بودند
روزی با همسرش بر روی حصیری نشسته بودند
زن میگوید دیدم همسرم منقلب شده و ناراحتی میکند
از او علت را پرسیدم
گفت امسال چیزی برای برگزاری عزای حسین ع نداریم ولی مردم طبق عادت هر سال می آیند و از بدبختی و ورشکستی من آگاه میشوند و آبرویم می رود


سپس سرش را بلند کرد و گفت ای حسین مپسند که آبرویمان جلوی مردم برود

به او گفتم ناراحت نباش هنوز یک چیز برای فروش داریم
گفت چه داریم
گفتم من هجده سال زحمت کشیدم و پسری بزرگ کردم او را به بازار برده فروش ها ببر و به عنوان برده بفروش

مرد گفت گمان نکنم پسر راضی شود شرعا هم نباید که درست باشد
خدمت علما رفتند و سوال کردند و پاسخ این بود که اگر خود پسر راضی باشد ایرادی ندارد

پسر وارد خانه شد و مادر مدام قد و بالادی او را نگاه میکرد و قربان صدقه میرفت.
پدر نیز نگاه میکرد و اشک میریخت
سوال کردم و گفتند میخواهیم تو را با امام حسین ع معامله کنیم
پسر گفت حاضرم . چی از این بهتر.
شب موهای سر پسر را تراشیدند و صبح فردا پدر پسر را به بازار برد
در بازار برده فروش ها برای او قیمتی مشخص کرد و تا غروب کسی او را نخرید پدر خوشحال بود که مادر یک روز دیگر میتواند پسرش را ببیند
ناگاه سواری از دروازه کوفه آمد و گفت آقااین پسر را میفروشی و پدر گفت آری قیمت را گفت و مرد کیسه ای به او داد که همان مقدار سکه داخلش بود
آنگاه گفت اگر پول بیشتری هم میخواهی به تو بدهم مرد متحیر مانده بود که دید سوار یک مشت سکه دیگر در دستش گذاشت
و گفت پسر جان بیا برویم
پسر خود را در آغوش پدر انداخت و گریست
سپس بر پشت مرد بر اسب سوار شد و از دروازه بصره بیرون آمدند

مرد به خانه باز گشت و به همسرش گفت که پسر را فروخته است و زن با صدای بلند گفت ای حسین به خودت قسم دیگر اسم بچه ام را به زبان نمی‌آورم.

ساعتی بعد در خانه را کوبیدند و زن در را گشود و دید پسر باز گشته
فکر کردند او فرار کرده و او را سرزنش کردند
ولی پسر گفت به خدا من فرار نکردم.
و گفت همراه آن آقا از دروازه شهر خارج شدیم . بغض گلویم را فشرد و من گریه کردم . آن مرد گفت پسر جان چرا گریه میکنی .
گفتم اربابم خیلی مهربان بود و دوری از او برایم یخت است
مرد گفت نگو اربابم بگو پدرم.
پاسخ دادم آری
گفت میخواهی نزد آنها برگردی
گفتم نه آنها فکر میکنند من فرار کردم

گفت نه پسرم برو و به آنها بگو " حسین مرا آزاد کرد "

ناگهان سرم را بلند کردم و دیگر کسی را ندیدم😢😭

اللهم عجل لولیک الفرج💌💝
...
نظرات