عکس جوجه کباب فوری
غذااا
۵۷
۱.۲k

جوجه کباب فوری

۴ آبان ۹۸
سلام علیکم و رحمه الله و برکاته
💙یادآوری💙
💖نماز قضا💖

خوبین خانومای گل
من گاهی وقتا دوست دارم یکی بهم بگه چی درست کنم اینکه هر وعده هی باید فکر کرد که چی درست کنم کار سختیه
من تنبلم یا شما ها هم اینجوری هستین؟
پسرم خیلی زود میتونه یه پیشنهاد بده ولی دوست ندارم دائم هم با نظر بچه ها آشپزی کنم هفته ای یه مورد به پیشنهاد هر کدوم درست میکنم
اما همسرم اصلا اهل پیشنهاد دادن نیستن و هر قدر بگم چی دلت میخواد میگه توخودت همه چی درست میکنی . هیچی نمیگه 🙂
ولی این غذا پیشنهاد ایشون بود البته حدود نیم ساعت سوال کردم تا آخرش به یه جواب رسیدم و با ذوق ولی کلی عجله درستش کردم😍

از کرامات امام حسین ع
دوستان داستان خیلی طولانی بود من تا جایی که امکان داشت خلاصه کردم ولی خوب بازم طولانیه

داستان حاج ماشاالله نجار که ایشون الان در قید حیات هستن هنوز


سی و دو ساله بودم و در کارگاه نجاری مشغول بودم روزی احساس تهوع شدید کردم و بعد به پزشک مراجعه کردم

مشخص شد کلیه هام از کار افتاده و مدتی در خانه بستری بودم ولی روز به روز بدتر میشد
چون کلیه ها از کار افتاده بود مشکل دفع مزاج داشتم از خوردن آب منع شدم و گاهی لبهایم را با دستمال نم دار مرطوب میکردند
آن زمان ها هنوز دستگاه دیالیز نبود
دست و پا و شکمم متورم شده بود و پوستم کشیده و نازک شده بود
از شدت درد پنجه در دیوار میکشیم
دو سال در بستر به پشت افتاده بودم و در خانه و با درد فراوان مانده بودم
شرایط بدی داشتم مرا به بیمارستان منتقل کردند و متوجه شدن پشتم زخم شده و از شدت درد های دیگه و بیحسی عارض شده متوجه نشدیم
هر روز در بیمارستان دارویی را روی من آزمایش میکردند و هر کاری میکردند و آب شکمم را با سرنگ تخلیه میکردند ولی شرایط بدتر میشد
پس از شش ماه مرا به خانه فرستادن در حالی که حالم به قدری وخیم بود که حتی شکمم نیز دچار پارگی شد و دیگر امیدی به ماندن نبود
دوباره مرا به بیمارستان بردند
روزی استاندار کرمان برای بازدید به بیمارستان آمد وقتی شرایط مرا دید گفت حاضر است مرا برای درمان به خارج بفرستد ولی پزشک آلمانی حاضر دربیمارستان گفت هیچ درمانی برای اون وجود ندارد و او تا ۲۴ ساعت دیگر میمیرد
آنقدر ورم داشتم که چشمانم بسته شده بود و آب زیر پوستم جاری بود
گفتن فرزندان کوچکم آمدند تا آخرین روز در کنارم باشند
چون دیگر چاره ای برا دردم نداشتند مرا به خانه بازگرداندند و جز اندک افرادی از دوستان دیگر کسی سراغم نمی آمد
عده ای برام شراب تجویز کردند که اگر بخوری دردت تسکین میشود ولی من گفتم لب به مشروب نمیزنم و امام صداق فرمودند در حرام شفا نیست
از همه دل بریده بودم و حتی دارو ها رو هم رها کردم
تنها امیدم به مولایم حسین بود
در مساجد برا شفای من دعا میکردند
و شاید به برکت همین دعا ها آقا به من نظر کردند
ماه محرم رسید و من تنها امیدم به آقا بودو منتظر بودم آقا بیاید
تا اینکه روز هشتم محرم صبح یه کبوتر زیبا کنار لبه دیوار نشست با خود گفتم خدایا اگر این کبوتر از جانب مولایم هست بیاد و کنار تخت بنشیند
کبوتر امد و زیر تخت نشست و من آرامشی بسیار یافتم
ساعتی بعد مادر با دستمالی وارد شد و گفت این دستمال آغشته به اشکهایی هست که برای مولایم حسین ریخته ام و آن را به سینه من مالید با اشاره به او فهماندم و او کبوتر زیر تخت را دید و برایش آب و دان آورد
اما کبوتر چیزی نخورد
روز شانزدهم محرم رسید دلم خیلی شکسته بود گفتم آقا عاشورا هم گذشت چرا جواب مرا نمیدهی
در اتاق را میبستند و بیرون میرفتند
یه لحظه در عالم مکاشفه دیدم سقف اتاق شکافته شد و آقایی مث یکپارچه نور تشریف فرما شد و در صندلی چوبی کنار تخت نشستند
با همان حال نزار از تخت پائین آمدم و دست اورا گرفتم و یه دست بر شانه اش گذاشتم و به او نگاه کردم و گفتم به‌به نگاه کردن به صورت عالم عبادت است به اون گفتم شما کیستید ؟
فرمود چه کسی را صدا میکردی؟
گفتم مولایم حسین را
فرمود من حسینم چه میخوای؟
گفتم آقا شما خود میدانید من چه میخواهم.

ناگهان سقف دوباره شکاف ودو دست بریده دیدم که سر و بدن ندارد
آقا دستم را گرفت و به مسجد خواجه خضر کرمان برد در حالی که دو دست بریده نیز همراه آن حضرت بودند
آنجا پر بود از انسان هایی نورانی و منبری زیبا
ناگاه از آن حال بیرون آمدم و خود را در اتاق دیدم
از اتاق بوی گلاب و عطر و تربت کربلا میآمد کبوتر هم بیرون امد و خواند و چرخ میزدم حس کردم بدنم سبک تر شده از تخت پائین آمدم بر شکم خود دست کشیدم دیدم سالم هستم
درب اتاق از بیرون بسته میشد در زدم مادرم امدم و باز کرد و او را در آغوش کشیدم و گفتم من سالمم
مادر گفت چه شده چه عطر و بویی از اینجا میآید
گفتم مولایم حسین مرا شفا داده
به حیاط آمدم و بعد از چهار سال به دستشویی رفتم و از هرچه چرک و بیماری در تن بود خلاص شدم
همه شب گریه میکردم و یا حسین میگفتم همسایه ها فکر کرده بودند که من مرده ام و اطرافیان برایم گریه میکنند
صبح برای تشییع آمده بودند که متوجه شفا یافتن من شدند
ظهر تصمیم گرفتم برای نماز به مسجد بروم آنجا چنر نفر که مرا دیدند میگفتند چقدر شبیه ماشاالله نجار است و دیگری میگفت او در حال مرگ است و برایم دعا میکردند و من گفتم من خود او هستم و شفا یافتم
مرا به بیمارستان بردند برای ارزیابی شرایط
همه از اینکه مرا سالم میدیدند تعجب کرده بودند و دکتر آلمانی میگفت چه دارویی استفاده کردی که خوب شدی بگوتا به بقیه هم تجویز کنیم ولی دکتر ایرانی گفت جدم ابا عبدالله او را شفا داده
چهار ماه بعد روز شهادت صدیقه کبرا س کبوتر رفت و من بسیار ناراحت شدم و از علما سوال کردم و گفتند ماموریتش تمام شده ناراحت نباش
ادمه دارد


اللهم عجل لولیک الفرج💌💝
...
نظرات