توی رستوران نشسته بودم که یک دفعه یه مرده که با تلفن صحبت میکرد فریاد کشید و خیلی خوشحالی کرد و بعد از تمام شدن تلفن ، رو به گارسون گفت : همه کسانی که در رستورانند ، مهمان من هستن به باقالی پلو و ماهیچه !
بعد از ۱۸ سال دارم بابا میشم!
چند روز بعد تو صف سینما ، همون مرد رو دیدم که دست بچه ی ۳ یا ۴ ساله ای را گرفته بود که به او بابا میگفت!!!!
پیش مرد رفتم با تعجب از کودکی که کنارشه و کار اون روزش سوال کردم...
مرد با شرمندگی زیاد گفت:
آن روز در میز بغل دست من ، پیرمردی با همسرش نشسته بودند ، پیرزن با دیدن منو غذاها گفت : ای کاش میشد امروز باقالی پلو با ماهیچه میخوردیم
شوهرش با شرمندگی ازش عذرخواهی کرد و خواست به خاطر پول کمشان ، فقط سوپ بخورند
من هم با آن تلفن ساختگی خواستم که همه مهمان من باشند تا اون پیرمرد بتونه بدون شرمندگی ، غذای دلخواه همسرش را فراهم کنه...
✓حواسمون به دستهای خالی باشه
نصیحت پدرم خیلی ساله تو ذهنم مونده
میگفت : اگه مهمون خونه ای بودین و صاحب خونه براتون چای آورد رد نکنین
شاید این تنها چیزیه که برای پذیرایی از مهمونش داره و اگه نخورین نمیدونه که باید چیکار کنه...
...