عکس حلوا
زیبــا
۹
۲۸۱

حلوا

۱۷ آذر ۹۸
داستان واقعی👇قسمت۷🌴داستان پدر🌴درقسمتهای قبل گفتم که پدرم وقتی ک ۸ساله شدپیش عموش حیدرزندگی میکردوعموحیدرکه اعصاب درست وحسابی نداشت وحتی بازن وبچه های خودشم درست صحبت نمیکردپدرم رواذیت میکردوازش کارمیکشیدوپول کارکردن پدر روبرای خودش برمیداشت..عموحیدریه الاغ داشت که باهاش بارمیبردوهرروزصبح باپدرم ب صحرامیرفتن وبارمیاوردن،دقیقا نمیدون چ باری شایدهیزم بوده؛یه روزعموحیدرپدرم والاغ روتنهامیذاره ومیگه اکبرمواظب این الاغ باش تامن برگردم وبه شهرمیره..وپدرم ک فقط۹سالش بودکناریک تلّ خاک شروع ب چاله کندن میکنه وخاک بازی که یکمرتبه تلّ خاک روسرش میریزه وزیرخاکها میمونه وفقط میتونسته بزورنفس بکشه چندساعتی گذشته بودکه صدای پایی میشنوه بزورفریادمیزنه شایداون فردبه کمکش بیادواون مردکه داشته اتفاقی ازاونجاردمیشده باصدای ناله ی پدرم متوجه میشه کسی اون زیرهست وداره جون میده میادوپدرم رواززیرخاکهابیرون میاره وفقط اگه خداکمک نمیکردواون فردنمیومدپدرم دیگه زنده نمیموندوقتی عموحیدرمیادمیبینه پدرم حال حرف زدن نداره عصبانی میشه ومیگه چته بازم دردسردرست کردی برام..پدرگریه میکنه دلش برای پدرومخصوصامادرش تنگ میشه..راستی نگفتم ک پدربزرگم ابراهیم بعدازمرگ مادربزرگم زیوریه زن دیگه گرفت تاتنهانباشه ویک پسربه نام اصغر ازاون زن داشت ک پدرم مثل جونش دوستش داشت چون تنهابرادری بودکه توی این دنیا داشت...
...
نظرات