عکس کیک پلنگی
زیبــا
۷
۳۰۰

کیک پلنگی

۲۶ آذر ۹۸
داستان واقعی🌴 پدرقسمت ۱۰ 🌴کیک روقبلافرستاده بودم ولی پاپیون توصفحه خودم گذاشته بود دوباره فرستادم 💖💛💚روزهاپشت سرهم میگذشت وپدروعمواحمدهرروزچشم انتظار پدربودندتاازآبادان برگرده ودوباره طعم داشتن پدررابچشند..حتی چندنفررودنبال پدربزرگ میفرستندولی هیچ اثری ازش پیدانمیکنند..پدرتنهاترشد؛روزهاوشبهایش حالاسختترودلگیرترمیگذشت،تنهامونسش مادربزرگ هایش رودندوگاهی خاله وعمه ها..پدرپیش مادرپدرش که درخانه ی عموحیدرزندگی میکرددرددل میکردومادربزرگش ماه نساءبه درددلهاش گوش میدادوپدررادرآغوش میگرفت ومیبوسیدومیگفت پسرم غصه نخور من همیشه کنارتم،شبهاوقتی پدربهانه ی پدرش ابراهیم رامیگرفت ماه نساءآرام آرام اشک میریخت طوری ک پدرمتوجه نشود ودلش ب حال یتیمی اکبرمیسوخت،گاهی برایش قصه میگفت تا فراموش کندکه پدرومادرنداردواکبرعاشق قصه های مادربزرگش بود..شبهادستان مادربزرگش ماه نساءرامحکم دردست میگرفت انگارازچیزی واهمه داشت ودردلش میگفت نکندمادربزرگ هم برودومراتنهابگذارد..واین کابوس هرشب پدربود،گاهی ب ماه نساخیره میشدتاچهره اش راخوب به خاطربسپاردوماه نساءمیخندیدومیگفت نوه ی عزیزم چرااینقدبهم خیره میشی واما ماه نساء نمیدانست ک پدرداغ یتیمی دیده وترسش این است ک روزی ماه نساء روهم از دست بدهد..
...
نظرات