دلم ب خاطر حادثه ای ک برای هواپیما رخ داده بود شدیدا گرفته بود خواستم حاله دلم عوض شه
ندارم عزیزم،
کلماتی ندارم.
کلماتی که بخواهد به دادم برسد،
کلماتی که از اندوهم بکاهد،
کلماتی که جلوی اشکم را بگیرد در انبان من نیست.
جایی در کتاب خواندهام که پیامبران، بلاتشبیه، به نقطهای از ناامیدی رسیدند که پنداشتند همهی آنچه میپنداشتند دروغی بیش نبوده (ظنوا انهم قد کذبوا).
جایی شبیه شب تیرهی نیما.
حکایت ما یکلاقباها که همان قبای ژنده هم به کارمان نمیآید و دورانداختنی است.
پس میماند تکرار همان که گفتهاند که لحظهای هست پیش از شروع روشنایی که شب به تیرهترین نقطهاش میرسد.
پس میمانم به امید شروع روشنایی که تیرهتر از این روزگار در خیال من نمیگنجد.
امید که بیاید حتما کلماتش را هم میآورد. چشم از دروازهی نور و نجات برنمیدارم چنانکه خواندهام "فنجی من نشا...."
👤 امیرعلی بنیاسدی
...