عکس نهار
رامتین
۶۴
۲k

نهار

۲۱ بهمن ۹۸
از پله ها با ترس ولرز پشت سر هم بالا رفتیم امیدوار بودیم کسی از صاحب خونه ها نیاد بیرون آخه طبقه بالا کلا قدغن بود وفقط آق باجی میرفت ومیومد،رسیدیم دم در اتاق ،همونی که پرده هاش تکون میخورد.حال همگی بهم خورد یه بوی وحشتاک از ادرار ومدفوع وموندگی میومد،همگی چند بار عوق زدیم.
وپر لباسامونو گرفتیم جلو دماغمون تا بو کمتر حس بشه،وای خدا اینجا چی نگه میداشتن.یه رختخواب بی نهایت کثیف اون وسط بود ومقداری زنجیر یه لگن گوشه اتاق مملو از کثافت وکلی آشغال کف زمین .خدایا اینجا چرا اینجوریه،این غل و زنجیرا چیه کف زمین.
همه وحشت کرده بودیم .
پا گذاشتیم به فرار.از پله ها همدیگه رو هل میدادیم پایین.اومدیم لب حوض انگار خواب دیده بودیم.اول اون تصادف وبعدم اون اتاق واقعا قلبمون داشت از دهنمون میزد بیرون.نمیتونستیم حرفی بزنیم.یعنی اون بالا چی بسته بودن.یکم ازحوض آب خوردیم آروم شدیم،گفتیم اونجا چی نگه میدارن،یکی گفت خرس، خرس نگه میدارن من دم بازار دیدم که یه کولی خرس داشت،اونم بوگند میداد وبا زنجیر بسته بودنش.حتما خرس نگه میدارن که انقدر بو میده.یکی گفت آخه خرس به چه دردی میخوره ،حتما میمون نگه میدارن منم دیدم میمون دم میدون میارن نمایش میده واونام بو میدن.یکی دیگه از نوکرا گفت آخه چی میگین اونا که خرس ومیمون نگه میدارن برا یه لقمه نون اینکار رو میکنن،آقا چه نیازی داره نگه داره مگه میخواد نمایش بده پول دربیاره.
واقعا چیزی به ذهنمون نمیرسید.مش سکینه اومد بیرون گفت چتونه جمع شدین بروید سرکاراتون،دوتا از کلفتا رو فرستاد پیش خانم نوکرام فرستاد برن ببینن بیرون چه خبره وآب ببرن خونا سرکوچه رو بشورن،منم رفتم تو آشپزخونه مش سکینه تند تند داشت آب قند درست میکرد ببره برا خانم،
به مش سکینه گفتم بده من آب قند رو ببرم گفت نه خودم میبرم.
داشت صلوات میفرستاد ودعا میخوند.من چشمم به ظرف غذای زری افتاد که همونطور مونده بود ویخ کرده بود .
هوش وهواس برامون نمونده بود که، رفتم حیاط کوچیکه که غذای زری رو بدم واتفاقای وحشتناک اونروز رو تعریف کنم.
مونده بودم از کجا شروع کنم با خودم گفتم آروم بگم هول نکنه.
درو باز کردم دیدم همه چی بهم ریخته .
گفت ای وای زری چکار کردی چراهمه چی رو بهم ریختی.
یکدفعه چشمم بهش افتاد بیچاره از ترس چشماش زده بود بیرون ومثل بید میلرزید .
گفتم چی شده ،چرا داری میلرزی رفتم کنار رختخوابش وااای دیدم رختخواب پر خونه،گفت زری چرا اینجا اینطوریه ،عادت شدی،کهنه بیارم برات.تکونش میدادم میگفتم چته چرا لرز کردی...
چرا لباسات پاره پوره است،یکدفعه یه چیزی به ذهنم رسید،یا حسین.دویدم طرف آشپزخونه تند تند از پله ها پایین دویدم ومش سکینه رو صدا کردم هنوز داشت رو لیوان آب قند دعا میخوند.گفت مش مش مش،گفت چته دختر چته داری سکته میکنی یه نفس بکش گفتم زری زری بیا،گفت زری چی،ودنبالم دوید اومد.تا اتاق ودید گفت خدایا خودت رحم کن .نشست کنار زری که داشت میلرزید ورد اشک رو صورتش مونده بود.از آب قند داد بهش.گفت بگو کی اینکارو باهات کرده،کی بوده تا بدم آقا آتیشش بزنه،خودم قیمه قیمش میکنم.از سر وصدای ما آشپزم اومد تو اتاق مش سکینه گفت درو ببندین نزارین کسی این رسوایی رو ببینه.سر زری رو گرفته بود تو سینه نوازش میکرد ،،میگفت غصه نخور غصه نخور درست میشه دختر بیچاره دختر ننه مرده.زن آشپزم تند تند میزد رو دستش وباعث وبانیشو لعنت میکرد.منو فرستادن بیرون شروع کردن تمیز ومرتب کردن لباسا وملافه ها،بهم گفتن خودت بدو برو قابله رو بگو بیاد به کسی چیزی نگیا کسی چیزی نفهمه ها آروم بیارش تو.من آدرس قابله رو بلد بودم دوان دوان رفتم در خونش وخبرش کردم تو راه ازم پرسید چی شده شهناز خانم بازم سقط کرده،گفتم نه زری یه طوریش شده وچیزایی که دیده بودم براش تعریف کردم گفت خدا به دختر بدبخت رحم کنه بازم یکی بی آبرو شد.تازه چون مش سکینه مثل عقاب تیز بینه وبالا سر کارگراست فقط همین دومورد بوده تو این سالا بقیه خونه ها مدام از این اتفاقا میفته.تعجب کردم گفتم کدوم دومورد اونیکی کی بوده.گفت ولش کن از من نشنیده بگیر بدو بریم .
ذهنم شدید مشغول بود .حالا چی میشه ،چی به سر زری میاد،بیرونش نکنن حالا،کی اینکارو کرده،کریم بوده یا رحیم،نه بابا،استغفرالله دوتاییشون با ما سر کوچه بودن ،دلم هزار راه رفت به تک تک نوکرا مشکوک بودم.همشونو لعنت میکردم.بیچاره زری بیچاره زری.
ماما رفت تو اتاق منم پشت در نشستم20
ببخشید دیر شد
...
نظرات