عکس پن کیک
رامتین
۱۶۰
۲.۱k

پن کیک

۲۱ بهمن ۹۸
گوشمو چسبوندم به در بشنوم چی میگن.ماما گفت پناه بر خدا به چه روزی انداختش،خیر نبینی،حالا کار کی بوده،مش سکینه گفت نمیدونم کدوم بی ناموسی اینکارو کرده،بخدا اگه بدونم وسط حیاط آتیشش میزنم،فکر نکنم کار نوکرا خودمون باشه همه رفته بودیم سرکوچه شاید یکیشون برگشته ولی بعید میدونم همگی سرکوچه میخکوب بودیم کسی نمیتونست جم بخوره.
قابله گفت اره شنیدم چی شده خدا صبرتون بده،حالا اینو چکار میکنین،مش سکینه گفت صداشو درنیارین بی آبرو شده بدترم میشه نباید کسی بشنوه این موضوع همینجا آب میشه میره تو زمین باید یه بدبختی پیدا کنیم شوهرش بدیم بره،چه میدونم کوری،عقب مونده ای وامونده ای کسی.خودم میدونم چطور آبش کنم بره.
ماما چندتا دستور داد برا بهترشدن زخما زری ومش سکینه یه پولی گذاشت کف دستش وقسمش داد چیزی نگه.اونم گفت به اندازه تمام ماههای عمرم شایدم بیشتر دخترای بدبخت اینمدلی دیدم.دهنم محکمه خیالت جمع.
سکینه خانم کشیدم تو وگفت دختر نبینم لام تا کام جایی حرفی بزنی ،اگر بزنی این بدبختو بدبختر میکنی،اونوقت گناه تو هم کم از اون نره خری که اینکار رو کرده نیست،آتیش تو بدنتون فرو میکنن.
منم گفتم چشم چشم.
دلم برای زری کباب بود،قبلا شنیده بودم که دخترای اینمدلی دیگه تا آخر عمر تنها میمونن.هر کس ببینشون با انگشت نشونشون میده.طفلک خیلی بد، حروم شد.
مجبور بودم برم سر کار تو خونه غوغایی بود همه فامیل سیاه پوش اومده بودن برای تسلیت.مش سکینه تمام گوشه وکنار اتاق رو گشت تا تیغی،قیچی چیزی نباشه یه وقت زری خودشو خلاص کنه بعدم در اتاق رو از بیرون قفل کرد وکلید رو داد به من گفت مدام وسط کارات بیا بهش سربزن ببین در چه حالیه بعدم درو قفل کن تا یه وقت فرار نکنه بره آواره کوچه وخیابون بشه،هر چند چنان بلایی سرش اومده که نمیتونه راه بره تازه پاشم که شکسته بود،هییی بدبخت هر چی سنگه پیش پای لنگه.
رفتیم ومدام درحال پذیرایی از مهمانها بودیم،همه درحال ناله وشیون بودن،منم اشکام خشک نمیشد .بقیه فکر میکردن برا پسرا آقاست ولی در واقع برا زری بود.مدام بهش سر میزدم ونگاش میکردم حیف از این صورت زیبا، یه جوری انگار بی هوش بود فقط ناله میکرد.
شب شد وهمه رفتن بجز چند نفری از نزدیکا،رختخوابا رو پهن کردیم وبرگشتیم تو اتاقامون مش سکینه دوتا کارگر دیگه که تو اتاق باهم میخوابیدیم رو فرستاد تو یه اتاق کوچیک تو حیاط اصلی که اگر کسی نصفه شب چیزی لازم داشت براش فراهم کنن ولی دراصل برای این بود که از وضع زری با خبر نشن.نصفه شب زری بلند شد وآب خواست.رفتم از آشپزخونه آب قندی ،نباتی چیزی بیارم.دیدم یه نور کمی معلومه ...
تو تاریکی وایسادمو گوش کردم،صدای مش سکینه وآشپز وآق باجی میومد.مش سکینه گفت آخه یعنی چی، یعنی چی فرار کرده.جواب آقا رو چی میدی،هممون بدبخت شدیم.آق باجی میگفت این چه بلایی بود سرمون اومد تمام شهرو گشتم به کی بگم چی بگم، بگم چیو پیدا کنن آخه.مش سکینه گفت ای خدا این شب سیاه چرا تموم نمیشه ،این ظلمات چرا آخر نداره.
مش سکینه گفت شماها اون روزا نبودین ما تو خونه قدمی اقا بودیم.خانم سه تا پسر داشت ،پسر سومیه (نادر)بعد از اون دوتا مرحوم که دیروز پر پر شدن دنیا اومده بود.آقا عجیب بهش علاقه داشت،من بدبختم تازه شوهر وبچه کوچیکمو سر حصبه از دست داده بودم ،آوردنم دایه نادر بشم،آقا میگفت نادر خوش قدمه داره کارو بارم روبه راه میشه ،از وقتی اومده روزیمون زیاد شده،همش میذاشتش رو پاش ومیبوسیدش،نادرم ماشالله چه بچه ای بود زبل وقوی بنیه وشاد،البته آقا خیلی لوسش میکرد زیادی لوس بود،خیلی وقتا که مهمون داشتن میگفتن تا من قایمش کنم یه وقت کسی چشمش نکنه.
همه چی خوب بود فقط آقا نادر حاضر نشد مثل برادراش بره دنبال درس ومدرسه وموند تو خونه،آقا میگفت اذیتش نکنید بزارید راحت باشه.کار وبار آقا رو اومد اون خونه قدیمی رو فروختن واومدن اینجا رو خریدن وساختن،نمیدونم چی بگم به نظر من اینجا اومد نداشت،تا اومدیم از روز اول همش خانم وآقا جر وبحث میکردن سرهمه چی،هوشنگم تو این خونه دنیا اومد،.بعدم که نادر به سن بلوغ رسید .یه جوری شد انگارحرارت زد به مغزش ودیوانه شد.میگفتن چشمش کردن اینطور شده،بعضیام میگفتن خیلیا تو این سن اینطوری میشن،خوب میشن،حقیقتش من به اون دوتا برادر بزرگترش مشکوک بودم دستشون از دنیا کوتاست ولی خوب حسادت میکردن تقصیر خود آقا بود،من حس کردم چیز خورش کردن وگرنه بچه سالم چرا یکباره اینطور شد.طبیبا گفتن خوب میشه ولی نشد بدترم شد.هر عطار ودعا نویس وطلسم باطل کنی که گفتن رفتیم.میگفتن جنی شده.جن گیر آوردن خوب نشد.
گفتن زنش بدین خوب میشه افتادیم دنبال پیدا کردن دختر،آقا اصرار داشت دختر خوب بگیریم ولی خوب هیچکس حاضر نبود دخترشو بدبخت کنه،گفتیم حالا از هر خانواده ای وسطح پایینی یا دهاتی چیزی گیر آوردیم براش بگیریم،خیلیا حاضر بودن برا یه لقمه نون دختر بدن بهش ولی آقا انگار کور بود ومشکلای نادر رو نمیدید میگفت نه پسر من باید دختر خوب بگیره،حالا انگار نادرشاهه.
خونه بزرگ بود وکارا زیاد خانمم سر امیر هوشنگ باردار بود ، منم دست تنها یه دختری آوردن،برای کارگری،شبی که خانم زایمان کرد،نادر رفت سر وقت دختره وبدبختش کرد،به آقا گفتیم قبول نکرد.گفت برا پسر من حرف درآوردین کار اون نبوده.خواستن دختره رو بیرونش کنن...22
...
نظرات