عکس ?????
رامتین
۶۳
۲.۲k

?????

۲۸ بهمن ۹۸
باید میرفتم دنبال کار،مادرم گفت در دیزی بازه حیای گربه چه اندازه،مردم خودشون عیالوارن تا کی نون ما رو بدن،من سرپرست خانواده شده بودم یه بچه هشت ساله لاغر مردنی وضعیف.تو اون محله ما پر بود از کارگاههای کوچیک پارچه بافی.با التماس میرفتم تا بهم کار بدن کارای کوچیکی مثل جاروزدن وجابجایی وسایل وآب کردن آفتابه بهم میدادن ودرعوض کار کردن دو سه جا مبلغ ناچیزی جمع میشد درحد یه نون خریدن.مجبور شدم بازم دنبال کار بگردم در واقع کار دوم که بعد از پادویی برم وایسم.یه قصاب بهم گفت بیا وایسا کار کن.کارم شستن شکمبه بود،تا آرنج تو کثافت بودم تا درعوضش یه تیکه روده بهم بده ببرم مادرم بپزه از گشنگی نمیریم.در واقع این کارای کوچیکم مردم بهم میدادن صدقه سری بچه ها وخانوادشون میشنیدم میگفتن یتیمه صدقه سری بزارین وایسه دلش خوش باشه یه نونیم ببره.بلا گردون ما میشه.
همه فکر میکردن بچم ونمیفهمم یا نمیشنوم ولی دلم خیلی میسوخت .
یه روز انقدر سگ دو زده بودم که نگو به اندازه یه نون پول جمع کرده بودم داشتم میرفتم نون بخرم که چندتا بچه قلدر سر راهمو گرفتن وتا خوردم کتکم زدن وپولمو گرفتن.
خسته نالان نشستم گوشه دیوار به گریه کردن،خیلی ناراحت بودم که زورم به اون بچه ها نرسیده ورومو کردم آسمون گفتم خدایا ننه میگه تو خیلی مهربونی تو همه چی داری تو به همه کمک میکنی به منم کمک کن،پولمو بردن الان خواهرام گریه میکنن نون نداریم.نمیدونم کی خوابم برد وچقدر خوابیدم تا اینکه یکی تکونم داد.بیدارشدم دیدم حاجی حسین بالا سرم وایساده.حاجی حسین از پارچه فروشای مشهور وخوشنام شهرمون بود .خیلی وقتا میومد واز جولاها(پارچه باف ها)ی اون محل پارچه میخرید.قبلا بارها دیده بودمش.
بلندشدم وسلام کردم،گفت تو پسر فلانی هستی،گفتم بله.گفت از بقیه سراغ پدرتو گرفتم انگار به رحمت خدا رفته من چندین ماه نبودم رفته بودم حج الان اومدم،خبر نداشتم مادرت کجاست منو ببر دم خونتون من یه بدهی به پدرت دارم .پولیه که باید به مادرت بدم.حالا واقعا بدهی داشت یا میخواست کمکمون کنه خداعالمه.بردمش پیش مادرم وضع زندگی وبدبختیمونو دید.گفت بیاین ببرمتون یه خونه کوچیک دارم اونجا زندگی کنین ،خوب نیست یه زن جوان وچندتا بچه قد ونیم قد تو کوچه بمونن.وسایلتونم بزارید باشه تو خونه وسیله هست.
خداییش وسایلمون به درد آتیش زدن میخورد چندتا تیکه پاره.
رفتیم تو یه خونه که یه اتاق نه متری داشت ویه حیاط شش متری گوششم یه توالت، ولی برا ما با کاخ برابری میکرد.
یه زیر انداز وچند دست رختخواب.. 43
مقداریم پول گذاشت تو مشت مادرم ورفت.خدا این حاجی رو فررستاد تا دستمونو بگیره.
اون شب بعد از مدتها تخم مرغ خوردیم خنده از رو لبامون محو نمیشد.
فرداش مادرم یه کاسه شیر خریده بود ونون توش ریختیم وخوردیم بعدم با یه قوت قلبی وپشت گرمی رفتم سرکار .حس میکردم زور بازوم زیادتر شده،البته خوب یه غذای جون دارم خورده بودم.
حاجی هر ماه یه مبلغی کمک میکرد ولی من غرور داشتمو خودمم میرفتم دنبال کار میخواستم پول پس انداز کنم به خیال خودم میخواستم انقدر پولدار بشم که دوباره خونه ومغازه پدرمو پس بگیرم.
یه جوراب بافتنی پوسیده داشتم شبا هر چی سکه درمیاوردم مینداختم توش وبعدم از میخ آویزون میکردم.میگفتم یه روز انقدر پولدار میشم که همه پارچه بافا ارزو داشته باشن باهام حرف بزنن یا بهشون کار بدم.
کم کم بزرگ شدم وکارای بیشتری از بافندگی یاد گرفتم،تقریبا دوازده ساله بودم که مادرم خیلی بدحال شد وبعد از هر سرفه خون بالا میاوردجوشونده ودوا درمونم اثر نمیکرد ودرنهایت اونم تنهامون گذاشت.من موندم وسه تا خواهر ده وهشت وشش ساله.
اونام اندازه من سختی میکشیدن،اونام بچه هایی بودن که بچگی نکرده بزرگ شدن.روزا میترسیدم تنهاشون بزارم وقتی میرفتم همش دل نگرانشون بودم،براشون خط ونشون کشیده بودم که پاشونو از در بیرون نزارن اونام ازم حساب میبردن.
خونه رو تمیز میکردن ورختامو میشستن یه عدسی،لوبیایی بار میزاشتن تا شب باهم بخوریم.
دوسالی به همین طریق طی شد تا اینکه حاجی به رحمت خدا رفت ومستمری ماهم قطع شد فقط وصیت کرده بود که ازخونه بیرونمون نکنن تا من هجده ساله بشم،بچه هاشم قبول کردن.
چهار سال سخت رو طی کردم خرج سه نفرو میدادم،ولی خداروشکر میکردم سر پناه داریم دیگه نمیتونستم پول پس انداز کنم.
سخت کار میکردم،یه کارخونه بازشده بود که فرنگیا قطعاتشو اورده بودن.یه روز گفتن کارگر استخدام میکنن نزدیک هزار نفر ریخته بودن دم در کارخونه واز سرکول هم بالا میرفتن.وهمدیگه رو هول میدادن.انقدر شلوغ بود که نظمیه چیا اومدن وشروع کردن داد وبیداد وگفتن همه باید به صف بشن.جمعیت صف کشد کنار دیوار تو هر ردیف پنج نفر وایسادن من آخرا جمعیت بودم ولی شانس اوردم یکدفعه افتادم اولا صف،همش کار ولطف خدا بود،عین دریایی که برا موسی شکافته شد راه منم باز شد.چند نفر رفتن تو اتاقک دم کارخونه وازشون سوال جواب کردن،چند نفرو قبول نکردن وچندتا استخدام شدن،من رفتم گفت پارچه بافی کردی گفتم بله از بچگی ،گفت سواد داری گفتم دوسال مکتب رفتم.گفت استخدامی یه برگه داد دستم که روشو مهر زده بود...44
...
نظرات