عکس کیک زبرا
فاطمه
۲۵
۵۸۱

کیک زبرا

۵ اسفند ۹۸
همه سرشون تو کار خودشون بود و حرفی نمیزدند هراز گاهی میدیدم دوتا خواهر محمد بهم چطوری زل می زنند و در گوش هم پچ پچ میکنند. خواهرای خودمم که غم عالم به دلشون بود و یه گوشه نشسته بودندو سکوت کرده بودند.یکی و دوساعت گذشت تا زنعمو اومد جلو و گفت: مادیگه میریم.بلدی که امشب چیکار کنی.سرمو انداختم پایین و گفتم : بله.
گفت: دخترها این دوره و زمونه حیا ندارند....برای دل خوشی من میگفتی نه....حالا من وظیفمه که بهت بگم با اینکه شما خودتون استادید....
این رو بهم گفت و لبخند زشتی بهم زدو شروع کرد توضیح دادن.
حرفاش که تموم شد رو به محمد گفت:مامانجون خوشبخت بشی پسرم....حواست رو امشب جمع کن که خون ببینی...
با حرفاش حالم از خودم بهم خورد چطوری میتونست اینقد راحت بهم توهین کنه،و شوهرم رو بهم بدبین کنه.چشمام پر از اشک شد و یک قطرش چکید.
مامان اومد سمتم و گفت: مامان ما میریم خوشبخت بشید.محمد آقا دخترم رو به تو سپردم مواظبش باش.مهمونا یکی یکی بلند شدند و رفتند و برامون آرزوی خوشبختی کردند.
دلم میخواست منم از اونجا باهاشون برم.تو صورت بابا و عمو نگاه کردم و سرمو انداختم پایین درسته که اونا اسمش رو شرم و حیا گذاشتند اما من اسمش رو تنفر و بیذاری گذاشتم و دلم نمیخواست نگاشون کنم.
چند ساعت بعد کسی تو خونه نبود.رفتم تو اتاق که لباسم رو عوض کنم که صدای در خونه رو شنیدم که محمد رفت بیرون.دلم براش میسوخت حتما اونم انتظار جشن و پایکوبی داشت و مثل من از دیدن این عروسی مسخره شوکه شده بود.پیش خودم گفتم خوشبحال مردها که هر وقتناراحتند میتونن فرار کنن،و از اونجا دور بشن.میتونن یه نخ سیگار بکشن و تو خیابونا با خیال راحت قدم بزنند.لباس عوض کردم و موهامو باز کردم و یکم از آرایش صورتم کم کردمو تو اتاق خواب منتظرش نشستم.
تا کم کم خوابم برد....نمیدونم چقد خوابم برد که صدای در خونه اومد.بلند شدم و خودم رو مرتب کردم و چشم به در نشستم.محمد اومد تو و بدون توجه به من لباسش رو عوض کرد من خجالت کشیدم اما اون راحت و خونسرد بود.
بهم لبخند زد و گفت:بلند شو چایی درست کن بخوریم و بخوابیم من خیلی خستم. گفتم : چشم.
اونشب محمد بهم گفت باید با سرنوشت بسازیم. اونشب برای من و محمد اتفاقایی افتاد که شب عروسی هر عروس و دامادی میفته اما شاید تلختر و بی احساستر.خب میدونستم مردی که الان تو آغوشش میخوابم عاشق و دیوونم نیست.خب میدونستم با عشق ازدواج نکردیم اما امیدوار بودم عشقی بینمون بوجود بیاد.محمد به توصیه مامانش گوش داده بود و حواسش بود که من حتما دوشیزه باشم که یه وقت کلاه سرشون نره دل چرکین بودم و ناراحت اما........
...
نظرات