عکس دلمه جان
فاطمه
۳۶
۵۷۱

دلمه جان

۶ اسفند ۹۸
بهش حق میدادم این ازدواج اجبار بیشتری نبود.از فردا صبح فصل جدید زندگی من شروع شد.فکر میکردم یک زندگی عادی جلو روم دارم اما.....
محمد هر روز صبح میرفت سرکار ومن تا بعداز ظهر تو خونه تنها و بیکار بودم.همش سرخودم رو به کاری گرم میکردم و سعی میکردم هنرهای که مامان تو خونه یادم داده بود از گلدوزی و خیاطی و کارای دیگه هربار یکی رو انجام بدم.محمد مرد سرد و خشکی بود نمیدونستم دوستم داره یانه.بهم محبت نمیکرد و توجهم نمیکرد.بیشتر شبیه یکه هم خونه و هم خواب براش بودم.خیلی کم حرف میزدیم و اگه حرفی هم رد و بدل میشد من بودم که حرف میزدم و تعریف میکردم..
زنعمو دو روز در میون اول وقت خونه ما بود وبا زخم زبوناش و حرفاش آزارم میداد..همش بهم سرکوفت بابا رو میزد و میگفت: اگه بابات پول محمد منو بالا نکشیده بود الان کسب و کار حسابی داشتو کارگر مردم نبود.تورو هم آویزون بچم نمیکرد‌.چیزی نمیگفتم و سکوت میکردم و بعد از رفتنش مینشستم یه گوشه و فقط اشک میریختم.
به محمدم حرفی نمیتونستم بزنم.یکبار که بهش گفتم: مامانت چرا مرتب میاد اینجا و به من حرف میزنه.
عصبانی شد و اومد تو صورتم و گفت:در خونه من همیشه بروی مادرم بازه.بعد هم حرف نامربوط نمیزنه....اگه عمو پول رو داده بود این مصیبت سرما نمیومد.نگاش کردم و گفتم:بمن میگی مصیبت.....
زدم زیر گریه و اون مثل همیشه از خونه رفت بیرون.چند ماهی همینطوری گذشت بعضی روزها به محمد میگفتم و با اجازش میرفتم بیرون یا خرید میکردم یا میرفتم سراغ مادرم یا خونه خواهرام و برمیگشتم خونه.
پنج ماهی از عروسیمون گذشته بود.اون روز صبح بعد از رفتن محمد منم از خونه اومدم بیرون اول رفتم سوپری که سرکوچه بود تا برای مامان خرید کنم. شاگرد سوپری که منو میشناخت خیلی زود خریدهامو داد و من خداحافظی کردم و راه افتادم سمت خونه پدری. از صبح تا ظهر که بابا بیاد با مامان کلی حرف زدیم و دردودل کردیم اما بهش نمیگفتم چه زندگی بد و عذاب آوری دارم و محمد دوستم نداره.....
تا بالاخره بابا اومد و ناهار خوردیم و نزدیک رفتنم که شد منو صدا زد و .فت:بیا بشین دو دقیقه کارت دارم...
معمولا سعی میکردم بابابا هم کلام نشم هنوز از دستش ناراحت بودم و نبخشیده بودمش برای همین گفتم:محمد میاد خونه باید زودتر برم.
بابا عصبانی گفت:بهت میگم بیا.
رفتم و نشستم و گفتم: بله
گفت: کی میری خونه عموت؟
گفتم: نمیدونم!! شاید فردا یا پس فردا.
گفت: سفته های منو ازشون بگیر.
گفتم: چی؟؟
گفت: مگه کری؟؟بگو سفته هامو بدن.
گفتم: به من چه بابا.باهم توافق کردید منم که این وسط بابت بدهین دادی.به من چه که بگم سفته پس بدن.گفت: چرا با من بحث میکنی دختر. برو بگو من دخترم را دادم که یکمی از پول رو که پس دادم دیگه سفته رو بدید تا هر وقت که داشتم برگردونم.مات و مبهوت نگاش کردم چی بهش میگفتم.هرچقدر بهش میگفتم به من مربوط نیست کوتاه نمیومد.از در خونه زدم بیرون.چقدر بی کس بودم این از بابام اون از محمد که نه بهم نگاه میکرد و نه دوستم داشت. هر وقت دلش خواست بهم نزدیک میشد و هر وقت حوصلمو نداشت نگاهمم نمیکرد.همینطور که از زیر عینک دودیم اشک میریختم رسیدم خونه.دلم نمیخواست برم تو خونم.خونه ای که قرار بود خونه بختم بشه یک خونه بی روح و زندگی بود.هرکاری میکردم که توجه محمد رو جلب کنم بهم بیشتر بی توجهی میکرد.خیلی وقتا احساس میکردم تلاشم بی فایدست دلم میخواست حداقل دختر عموهام و زنعمو بهم کمک کنن اما اونا هم ازم بیزار بودند.
با کلید در را باز کردم و رفتم تو خونه. شام روپختم و چشم انتظارش نشستم.وقتی اومد مثل همیشه بود.سرد و خشک.اما من به روی خودم نیاوردم و براش چایی ریختم و شام آوردم وکنارش نشستم.مدام باهاش حرف میزدم و اون فقط در حد یکی دو کلمه بهم جواب میداد..
دلم میخواست برم تو بغلش و غم های دلم رو خالی کنم و سر بذارم رو شونش و آرومم کنه اما محمد فقط وقتی منو بغل میگرفت که هم خواب بودیم.
به خودم جرات دادم و گفتم: محمد...بابا سلامت رسوند.گفت: سلامت باشه.
گفتم: میگه اگه میشه و امکانش هست سفته هاشو پس بدید.میگه یکمی از بدهی رو داده..
گفت: آره سیصد تومن از پنج ملیون...
گفتم: بمن نگفت چقدر فقط گفت دخترم رو که بهتون دادم. زد زیر خنده و گفت:مگه ما خواستیم اون لقمه ای بود که خان عمو عقل کل برا هممون گرفت وبابات اول همه قبول کرد و خوشحال شد....گفتم: نه بابای شما مخالفت کردند.نه کسی جرات کرد بگه نه اینکار درست نیست......نمیدونم چرا یدفعه عصبی شدم....
گفت: نه نکرد اما عمو هم زود قبول کرد که دخترش رو بده حالا هم به من ربطی نداره که سفته و پول و کوفت وزهرمار دستکی هست وکی نیست.من و تو تاوان کار بابات رو پس دادیم دیگه دلم نمیخواد تو این خونه حرفش رو بزنی
گفتم: بمن اینقدر توهین نکن.....هر چی بود که.....
...
نظرات