عکس عصرانه
رامتین
۸۰
۲.۲k

عصرانه

۱۴ اسفند ۹۸
دوستان بچه هاتون اگر سوالی کردن درمورد بیماری جدید دارن ساده وزیبا پاسخشونو بدین،وبهشون اطمینان خاطر بدین که بچه ها نمیگیرن.از بس همه تو خانواده وتلویزیون وغیره درموردش حرف میزنن بچه ها هم کنجکاو شدن وترسیدن،با اینکه برو بابا این چیزا به تو مربوط نیست وتو این حرفا رو از کجا اوردی ویا برو پی بازیت چکار داری و...نزارید کلی سوال وترس تو دلشون بمونه.مامانا ودخترا الان وظیفه شما پخش انرژی مثبته نه غمبرک زدن.
زندگیمون ساده وگرم بود ،پدر ومادرم خیلی اهل هیجان وشلوغی نبودن.فقط جمعه های هر هفته بدون استثنا یا عموم اینا منزل مابودن یا ما منزل اونا.
واین تنها دلخوشی من تو زندگیم بود.
کل هفته رو با ذوق اینکه بتونم غنچه رو ببینم طی میشد.هر دو تک فرزند بودیم وتقریبا تنها.البته اونا بابقیه عمه ها وعموها هم رفت وامد داشتن ولی ما به هیچ وجه حتی عید به عیدم نمیدیدیمشون.
خلاصه جمعه ها کلی باهم بازی میکردیم روحیه ی من حساس ولطیف بود وسر هر موضوعی اشکم درمیومد ونمیتونستم از خودم دفاع کنم ولی غنچه روحیه جنگنده ای داشت وکوتاه نمیومد.اون به نسبت من اسباب بازیای بیشتری داشت وهمینطور لباسای بهتری ولی سر همون اسباب بازیای کم من هم زور میگفت ومیخواست صاحبشون باشه تا بالاخره با وساطتت مادرا کوتاه میومد ودست از سر عروسک وکاسه بشقابای عروسکام برمیداشت.عموم اینا اغلب اگر چیزی برای غنچه میخریدن برا منم میخریدن،مثلا گاز پیکنیکی پلاستیکی یاسرویس چای خوری چینی کوچولویا آلادین سایز کوچیک.البته ماهم دست خالی نمیرفتیم مثلا مامانم برا اون شالی ،دستکشی،کلاهی چیزی میبافت تا هم هزینش کمتر باشه هم جبران زحمتاشون بشه.ما تا پایان کلاس دوم باهم تو یه کوچه زندگی میکردیم وتو یه مدرسه بودیم وهمیشه تحت حمایتای غنچه از خیلی از مشکلات مدرسه درامان بودم تا اینکه عموم اینا خونه رو فروختن ورفتن یه محله دیگه.تو یه خونه کوچیکتر ولی نوسازتر وبقیه پولشم انداخت تو کار .کم کم عموم رفت تو کار زد وبند با اونایی که تو کار ارزاق عمومی بودن وبعدشم مصالح ساختمانی که اون روزا دولتی بود وحسابی وضعش متحول شد.مادرم یکبار به بابام گفت مرد تو هم همون کارایی که داداشت میکنه بکن ولی پدرم به شدت عصبانی شد وگفت نونی که اون میخوره حلال نیست من اهل این کارا نیستم وریسک نمیکنم رو سلامت آرامش خانوادم،من میگم کم میخوریم گرد میخوابیم محتاج این کارام نمیشیم.اینا دارن کثافت کاری میکنن من اهلش نیستم،حرفی که الان زدی رو دیگه هیچوقت تکرار نکن.مادرم یا قانع شد یا مثل همیشه که مطیع بود دیگه هیچوقت ادامه نداد.کلاس سوم بودم که عموم بازم خونه عوض کرد،روزی که رفتیم دیدن خونه جدیدشون، پدرم یه گلدون شمعدونی که خودش قلمه زده بود رو روزنامه پیچ کرد وگرفت زیر بغل ومادرمم یه سینی شیرینی خونگی اماده کرد وبا یه ظرف کادویی که یکی از همسایه ها یه زمانی برامون اورده بود وهفت سوراخ قایمش کرده بود راهی شدیم... 3
حدودای دوسه ماهی بود که ندیده بودیمشون وفقط تلفنی حرف میزدیم،وارد خونه که شدیم دهنمون باز مونده بود .باورمون نمیشد خونه عمو اینا باشه بزرگ وپرنور بود با فرشای خوشگل وکلی وسایل تزیینی.بعد از حال واحوال وپذیرایی شدن حسابی،غنچه منو برد تو اتاقش.چه اتاقی داشت چقدر اسباب بازیای خوشگل موشگل،لباسای قشنگ،تخت وکمد ومیز تحریر که من آرزوشو داشتم.بعد از کلی فخر فروشی ونشون دادن وسایلش که بیشترشو دوست وشریک جدید عمو از سفر انگلیس براش آورده بود ،رفتیم سراغ شام،یه خانمی میز شامو چید که خاله گفت ایشون هر روز میاد کمکمون ودیگه من دست به سیاه وسفید نمیزنم.همه چی برامون عجیب غریب بود،اصلا انگار عمو وخاله هم غریبه بودن ونمیشناختیمشون.رومیز دوجور خورش ،مرغ وماهی شکم پر ودوجور کباب ودسر بود.من که تو عمرم اینهمه غذا یکجا ندیده بودم.حتی تا سه ماه پیشم که خونه عمو اینا میرفتیم نهایتش پلو مرغی بود یا پلو خورشتی .چه طوری سه ماهه انقدر تصاعدی رشد کرده بودن نمیدونم.ولی من خوشحال بودمو قاشقمو تا جایی که جا داشت پرمیکردم از غذا وبا یه قلوپ نوشابه تگری فرو میدادم،چقدر همه چی زیبا ودرخشان بود لیوانای کریستال ،ظرفای لب طلایی ،قاشقای طلایی که فکر میکردم واقعا از طلاست .ظرفای خورش که زیرش پنبه الکلی روشن بود وازش بخار بلند میشد وبرا اون زمان خیلی خاص بود.خلاصه همه چی رویایی بود.نمیدونم بزرگترا چی میگفتن ولی من که حس میکردم مثل داستان سیندرلا که کتاب سه بعدیشو داشتم تو قصرم .بعد از شام که شد خاله همینطور که با زنجیر گردن ضخیمش بازی میکرد گفت هر کس آب دلشو میخوره دیگه، من وعلی هم خدا لایقمون دونسته که بهمون داده خوب ما کم محبت نکردیم به نزدیکامون اینو همه میدونن دیگه وهمینطور داشت نطق ایراد میکرد که غنچه صدام کرد ورفتم تو آشپزخونه ودر کابینت رو باز کرد وکلی جعبه پراز شکلات خارجی داشتن با زرورقای رنگارنگ که دل ادم براشون ضعف میرفت.گفت ببین ما چهار پنج جعبه از اینا داریم عکس رو جعبشم یه خانم وآقای خارجی بود که یه چتر رو سر خانمه بود وداشت قدم میزد،یکی بهم داد وای طعم بهشت میداد برای منی که بیشتر از تافی کره ای مینو نخورده بودم،البته من تنها نبودم تمام همسنای من همین شرایط رو داشتن،شرایط جنگ وکمبود امکانات وتحریم اقتصادی بود.به زور والتماس یه شکلات دیگه بهم داد داشتیم از طعم خوبش لذت میبردیم که مامانم صدام زد که بریم .خیلی زود بود برای رفتن ولی دیگه بلند شدیم.تو ماشین بابام انگار از چیزی دلخور بود ... 4
...
نظرات