عکس  برنج و مرغ
فاطمه
۱۵۷
۷۳۹

برنج و مرغ

۲۲ اسفند ۹۸
باید جایی برم و شب برمیگردم.وقتی رفتم تلفن رو بگیرم که باهاش حرف بزنم قطع کرده بود.هر چی خیاط خونه را گرفتم جواب نمیداد.نگران بودم نگرانیم بیشتر شد.با ندا تماس گرفتم و گفتم: خبر از نرگس داری؟؟؟
گفت: آره خونست
گفتم: محمد اونجاست
گفت: نه مادرشوهرش پیششونه.یکم خیالم راحت شد همش فکر میکردم پیش نرگس رفته باشه.یکم خیالم راحت شد همش فکر میکردم پیش نرگس رفته باشه.ناهار خوردم و برعکس بقیه روز ها اجازه دادم امیر تو بغلم بخوابه.با امیر آروم کنار هم خوابیدیم.بعداز ظهر عصرانه امیر رو دادم و خودم مشغول خیاطی شدم تا هم دلم آروم بگیره هم زمان زودتر بگذره.نزدیک ساعت ۸شب بود...نمیدونم شایدم ۹ بود...اصلا یادم نمیاد شب بود یا نزدیکای غروب...امیر تو اتاقش بازی میکرد و منم سرم گرم بود که در خونه با شتاب وحشتناک باز شد.انگار بهمون حمله کرده بودند.صدای جیغ و داد نرگس بهم فهموند مهلتم تموم شد و محمد همه چیز رو فهمیده.در اتاق چنان خورد به دیوار که شیشه در شکست.صدای فریاد محمد بند دلم را پاره کرد و بدنم به لرزه افتاد.نرگس به دنبالش میدوید و میگفت: داداش توروخدا....مات و مبهوت نگاهشون میکردم.به امیرم نگاه کردم.با چشمهای پراز اشک به من و پدرش که به سمت من حمله ور شده بود نگاه میکرد.زیر لب گفتم: خدایا از بچم محافظت کن.با ضربه دست محمد از تو سالن به گوشه اتاق پرتاب شدم و آهی از نهادم بلند شد.محمد در اتاق رو قفل کردو اومد سمت من...تو تاریکی اتاق درست چهره اش رو نمیدیدم.تاریک بود.نور کمی تو صورتش میتابید تا حالا اون شکلی ندیده بودمش .وحشنتناک شده بود.زیر لب زمزمه کردم: امیر.....خندید: کدوم امیر...پسر من یا پسر دوست پسرت...دنیا بسرم خراب شد.نرگس همه چیزو به محمد گفته بود.انگار توی آبجوش رفتم و تمام بدنم سوخت.محمد گفت: چرا نمیگی امیر چرا لال شدی...من بد بودم ...من آدم نبودم.من حیوون بودم.نفهم بودم.بی احساس بودم گوه بودم.حقم این بود؟یچیزی توی دستش بود اما نمیدونم چی بود!! فقط آروم آروم به سمتم قدم بر میداشت و داد میزد.حق من این بود؟؟؟کجا باهاشون خوابیدی؟؟به تخت اشاره کرد اینجا؟؟؟ یا تو اون اتاق؟؟؟چندتاشون را آوردی توی خونه من؛؟؟؟خونه چندتاشون رفتی؟؟حرف نمیزدم فقط به خودم میلرزیدم و گریه میکردم...نرگس داد میزد: محمد توروخدا ...محمد ولش کن...گفتم که فقط طلاقش بدی فقط همین نگفتم بلایی سرش بیاری.محمد داد کشید و گفت: امیر رو بردار و برو خونه مادرش
گفتم: محمد نه...مامانم میمیره اگه بفهمه..گفت: من آدم نبودم...من آدم نیستم...
حالا میدیدم دفترچه ها دستش بود.
داد زدم: خدا لعنتت کنه نرگس...کثافت...
دفترچه ها به سمتم پرتاب شد یکی یکی و محمد گفت: کدوم رو ندیده بگیرم لعنتی تویی...از کدوم بگذرم...بخاطر کدوم ببخشمت؟از همخوابی با شاگرد منم نگذشتی؟..تو چیکار کردی بامن.منتظر بودم بیاد و بکشتم اما نشست و سرش رو گرفت و اشک ریخت...گریه کرد و داد زد:امیر بچه من نیست مریم....امیر مال من نیست؟؟...من مستحق این بلاها بودم؛؟؟؟واقعا بودم....
گفتم: غلط کردم
داد زد: خفه شو
زنگ در خونه رو زدند صدای بابا و داداش و عمو و زنعمو بود.نرگس خبرشون کرد میترسید محمد بلایی سرم بیاره.محمد منو گرفت زیر مشت و لگدش.فقط میزد و من درد میکشیدم.میدونستم اینکارام آرومش نمیکنه.من مردونگیش رو غیرتش رو اژش گرفته بودم.حق داشت من رو بکشه و نابودم کنه....همه میزدن به در اتاق و اما محمد میگفت:برید گمشید شما مارو بدبخت کردید...شما من رو روانی و این دختر رو هرزه کردید...شما کردید....
نکته: بچه ها احتمالا فردا نتونم پارتای بعدیو بنویسم اینو نوشتم جبران فردا👉فقط تو این موقعیت باید به دل طبیعت رفت.فرداهم قراره بریم بیرون عکسامو فردا استوری میکنم😊😊
...
نظرات