عکس سبزی پلو با ماهی
فاطمه
۹۰
۷۵۵

سبزی پلو با ماهی

۲۳ اسفند ۹۸
زیر دست و پای محمد از درد به خودم میپیچیدم گاهی میزد و گاهی بی صدا به تماشای من واطرافمون می ایستاد.یک دفعه یه فکری از ذهنش گذشت.مچ دستم رو گرفت و گفت: النگوهات کو؟؟اونارم فروختی و خرج هرزه بازیات کردی؟؟دادی به دوست پسرت؟ برای کدومشون فروختی؟؟؟داد کشیدم: بابام،النگوهامو دادم به بابام تا دست از سرمون برداره..فریاد زد دروغ نگو کثافت...داد میکشید و اشک میریخت.میگفت: دروغ میگی مریم.خرج کی کردی،زحمت منو خرج کی کردی؟؟؟صداها توی سرم میپیچید.به در میزدن و فریاد میزدن.همه باهم.محمد داد میکشید .امیر زجه میزد.در اتاق با شتاب شکست و بابا پرت شد تو اتاق.چشمام تار بود و نمیدیدیدم اما صداشونو خوب میشنیدم.محمد گفت: دختر هرزتو با پسرش بردار و از خونه من برید بیرون.
بابا گفت: چی میگی محمد...
زنعمو گفت: نرگس که گفت دخترت همخواب کل شهر شده...شهر رو آباد کرده...
محمد داد کشید: همتون برید از خونه من بیرون.توام برو مامان...برو که بدبختم کردی...همتون بریدگمشید...
دیگه صدایی نشنیدم.تو بیمارستان چشم باز کردم خواهرم بالای سرم بود.
زیر لب گفتم: امیر...
گفت: چیکار کردی مریم.باباو مصطفی به خونت تشنه ان
بری خونه میکشنت.خیانت کردی....هرزه رفتی درست...دیگه چرا نوشتیشون...مامان داره میمیره.
گفتم: امیر؟؟؟ گفت: خونه ماست پیش بچه هام.با آبروی ما چه کردی؟؟؟ازش رو برگردوندم و اشک از گوشه چشمم سر خورد روی گونه هام.گفت: محمد همه رو از خونه بیرون کرده.دیوونه شده.میخواسته خونه رو آتیش بزنه.اصلا کاراش دست خودش نیست روانی شده.حرفی نداشتم بزنم.من گناهکار بودم یا بقیه یا محمد..هممون گناهکار بودیم...جز امیر...امیرم این وسط چی میشد!!!
خواهرم بدون توجه به حال من ادامه داد: اول بمن زنگ زد گفت امیر رو بیار گفتم باشه بعد زنگ زد: نه نیار،بچه کیه تو میدونی..بی حیا تونمیدونی حتی امیر بچه کیه....
برگشتم سمتش و گفتم: خفه میشی یانه
گفت: چقدر وقیحی تو.من چطوری دیگه سرمو تو فامیل شوهرم بلند کنم.چطوری به شوهرم نگاه کنم.سرم رو از دستم کشیدم بیرون و گفتم: توام نگران خودتی.همتون به فکر خودتونید.آره کردم برو بگو خواهرم هرزست..اما بگو من که خواهرش بودم حتی یکبار احوالش رو نپرسیدم و پای درد و دلش نشستم.به دادش نرسیدم.حالام گمشو بیرون.بچه منم بیار.باباش هرکی باشه به تو مربوط نیست.با بدن کبود و صورت زخم رفتم خونه بابا و به خواهرم گفتم امیر رو بیاره پیشم.وقتی رسیدم خونه خوب میدونستم چی در انتظارمه.در خونه که باز شد داداشم اومد سمتم و کشون کشون بردم تو خونه.اونجام کتک خوردم،از بابا..از داداشم...از مامانم.اما هیچکدوم نپرسیدن دردت چی بود؟؟چرا خیانت کردی؟؟ فقط زدند و گفتند خفه شو.داد نزن .حرف نزن.مامان به سختی ازشون جدام کرد.حال بابا و مامان خوب نبود.
بابا مدام میگفت: فردا چطوری سرمو تو محل بلند کنم.جواب مردم رو چی بدم.اگه کسی گفت چرا طلاقش دادن چه جوابی بدم.فکر میکنی زنعمو عفریتت ساکت میشینه.تو فامیل پر میکنه که دختر فلانی هرزست.دختر فلانی نمیدونه بچش مال کیه.با این جمله دنیا به سرم خراب شدو گفتم: بچم مال منه
بابا اومد سمتم،چنان زد تو صورتم که سرم خورد به دیوار و لبم پاره شد....
خندیدم به خودم که جونی دارم چرا نمیمیرم.هر کس جای من بود شاید تا حالا هزاربار مرده بود.اما من زنده میموندم تا تاوان گناهانم را پس بدم.محکم به در خونه کوبیدن.محمد بود.ترسیدم و مثل یک بچه دو ساله پشت مامان قایم شدم. شروع کرد داد و بیداد مامان و بابا جلوش ساکت بودند و شرمنده بودند و باعث این شرمندگی من بودم.اومد تو اتاق و گفت: النگوهارو باید عینش رو به من پس بدید.بابا بیچاره گفت: بهدا...بپیر...به پیغمبر برای من فروخت.اما محمد زیر بار نمیرفت و میگفت شما همتون دروغ میگید.مامان گفت: پول از کجا بیاریم که النگوهارو بدیم.محمد خندید و گفت: زن من رو بفرستید بلده پول در بیاره.همه ساکت شدند.اما خودش اول بلند بلند خندید بعد زد زیر گریه و گفت: امیر کو؟؟؟
مامان گفت: خونه خالش
محمد گفت: میدونه من باباش نیستم؟؟؟شایدم هستم!!!کی میدونه؟؟؟ تو میدونی مریم
اومد سمتم و خودم رو جمع کردم و صورتم رو تو دستم پنهون کردم و زدم زیر گریه و گفتم: بخدا...
گفت: خفه شو تو شیطانی
یکم تو اتاق راه رفت.نشست..بلند شد...خندید...گریه کرد....آروم و بی کس بهم زل زد...بعدم رفت.به چشم میدیدم داره دیوونه میشه.خدا لعنتت کنه نرگس.اونشب برای من و آدمهایی که به نوعی به من ربط داشتند صبح نمیشد.عمو تا صبح هزار بار زنگ زد خونه بابا و گفت محمد رو پیدا نمیکنند.منم نگرانش بودم.از بس کتک خورده بودم جون نفس کشیدن نداشتم.یه گوشه تو خودم کز کرده بودم و همه زندگیم مثل یک فیلم از جلوی چشمم میگذشت.بابا حالش بد بود مامان سر سجادش گریه میکرد و من رو نفرین میکرد.نمیدونستم من دیگه نفرین کردن داشتم منی که زندگی و آبرو و حیثیتم نابود شده بود.دلم پرمیکشید امیر رو بغل کنم اما دلم نمیخواست تو این شرایط منو ببینه.محمد قبل رفتنش به مامان و بابا گفت:باید عین النگوها رو پس بدن مگرنه هر روز میاد در خونشون.بابا توی حیاط راه میرفت و سیگار میکشید.انتظار بیجا و احمقانه ای بود ولی دلم میخواست فقط یک نفر فقط یک نفر کنار من هم مینشست و
...
نظرات