عکس کیک دو رنگ(زبرا کیک)
آخرین پست
سکوت بانو
سکو|__¤_¤__|
۳۱۹
۸۰۳

کیک دو رنگ(زبرا کیک) آخرین پست سکوت بانو

۲۵ اسفند ۹۸
درست سال ۸۷ این موقع بود که به عقد همسرم در اومدم این روز قشنگ و از یاد نرفتنی رو به خودم و همسر مهربونم تبریک میگم🎈😊🎈
ازدواج ما یکمی خاص بود از اون خاصا که عشقو عاشقیو دوست داشتنی در کار نبود ،من تا چند روز قبل عقدم همسرمو ندیده بودمو نمیشناختم، فقط اسمش بوده که به عنوان خواستگار سمج تو خونمون تکرار میشده، همسرمم تا بحال منو ‌ندیده بود ولی مادر همسرم با یکبار دیدنم مثل فیلم هندیا عاشقم شد😉(‌معرفش خانم پسر داییم که خواهر شوهرش میشده) ۲ سال تمام رفتو اومد گیر داد که الا بلا فاطمه باید دختر خونم بشه😑 تاج سرمون بشه،من باید عروس سیده به عنوان دخترم از این خونه ببرم😓تو این چند سال بیشتر عصر ۵ شنبه ها یکی دو ساعت میومد خونمون مینشست تا منو ببینه و بره میگفت من وابسته شدم باید بیام دخترمو ببینم دلم براش تنگ‌میشه😊 اون سالها که‌ محصل بودم عصر روزایی که ۵ شنبه بود اونقده تو خیابونا گشت میزدم تا دیرتر برسم خونه ویا خودمو میزدم بخواب تا دوباره قربون صدقه رفتنو دخترم دخترم کردنشو نشنوم🙈واقعا دیگه هممون خسته شدیم همش جواب رد میدادیم ولی مادر همسرم ول کن نبود اصرار به این داشت من دخترشم و باید یه روزی منو با خودش ببره، منم سنم کم بود و هم داشتم به زور غیر انتفاعی درس میخوندم😂 برایه همین کسی راضی نبود،حالا منو بگو چه تحفه ای بودم یه دختر غدو مغرور یکدنده😅 من نمیدونم با این توصیفات درخشان چجوری مادرشوهرم دوسم داشت، دیگه اوایل اسفند ماه بود که پدرم‌گفت من میرم تحقیق کنم غریبم‌که نیست،پدرم ‌رفتو همانا تاج سرشو به دست پسر مردم دادن همانا، بله راضی شد که بعد این همه مدت منو همسرم همیدگه رو ببینیم البته با حضور خانواده جلسه اول دیدن همسرم خوب پیش رفت و چند بارم همو بیرون خونه دیدیم چند روز بعد آشنایمون بعد ۲ سال، پدرو مادرم باهام صحبت کردن یه تصمیمایی هم خودشون گرفتن ،سنی نداشتم درکم از ازدواج اون موقع لباس عروس پوشیدن و قشنگ شدن بود،چیز بدی ندیم ازش تو اون مدت بهشون گفتم هر جوری که خودتون درست میدونید خواهرام خیلی مخالفت کردن خاستگار زیاد داشتم تو موقعیت هایه بالاتر که همشونو برایه سن کمم قبول نمیکردن که پیش قدم بشن ،ولی پدرم همون اول گفت هر چی شد با من میگفت من خودم بی پدر بزرگ شدم خودم با زحمت خودم زندگیمو ساختم میدونم چجور پسریه و نمیخوام هیچ مخالفتی باشه اینجوریا شد که شب بله برون آقایه همسر شیرینی بدست با یه ایل به خونه‌مون اومدن برایه مراسم و من روز ۲۵اسفند ماه سال ۸۷ شدم اولین عروس کوچولو قوم شوهر،همسرم اولین نوه پسری از یکی یدونه پسر خانواده پدریشه،اون ‌سالا پشت هم گذشتو ما مهر ماه سال ۹۰ عروسی گرفتیم خیلی اتفاقایه ریزو درشت که تو همه زندگیا هستو با بزرگتر شدن با لجبازیا با قهر کردنامون تجربه کردیم، با هم به همه چی رسیدم، اینی که الان هستیم از با هم بودن از دوست داشتن و عادت کردنمونه،من از زندگی با همسرم راضیم میدونم همش آدم بده زندگیمون‌ من بودم و اون با سکوتش با صبور بودنش با مرد بودنش خیلی چیزا بهم یاد داده😆 من دیگه اون دختری که قبلنا بودم نیستم این آرامش این تغییراتو مدیون‌ مهربونیهایه همسرم هستم
💑💑💑با این پست خواستم هم تبریک سالگرد ازدواجم و هم تبریک تولد خودش که روز عید هستو بگم و هم آخرین پستم تو سال ۹۸،از همه شما به خاطر وقتی که گذاشتین برایه خوندن پر حرفیه من‌ ممنونم🙏 بدونید سکوت بانو خیلیییی دوستون داره😘 نمیدونم قراره چند روز دیگه چه اتفاقایی بی افته هیچکس از فردایه خودش خبر نداره خواستم اگه کسی رو بابت رفتارم ناراحت یا رنجوندم معذرت خواهی کنم و پیشاپیش برایه همتون سال خوبو سرشار از سلامتی آرزو کنم
...
نظرات