عکس اکبر جوجه
فاطمه
۳۱
۷۹۵

اکبر جوجه

۳ فروردین ۹۹
هر روز میدیدمش دلم میخواست هر طور شده بهش نزدیک بشم اما نمیشد.تا اون روز بارون شدیدی میومد و من و یکی از بچه ها سوار ماشینش از دانشگاه اومدیم بیرون که آذین و دوستش رو دیدیم که منتظر تاکسی ایستادند به اصرار من حمید ایستاد تا آذین رو سوار کنیم اولش خیلی تعارف کردند که سوار نمیشند اما وقتی بارون شدید بود و اصرار مارو دیدند سوار شدند.تو راه از جلوی یکی از کافه ها خیابون اصلی دانشگاه گذشتیم که مهسا دوست آذین گفت:بیاین بریم یه قهوه بخوریم تو این سرما خیلی میچسبه.من از خدا خواسته قبول کردم و مقاومت آذین هم فایده ای نداشت.همه باهم پیاده شدیم و رفتیم تو کافه.از هر دری حرف میزدیم دلم میخواست زمان کش بیاد و بیشتر کنارشون بمونم.انقدر حرف زدیم تا بالاخره موفق شدم به هر طریقی شده شمارش رو ازش بگیرم.وقتی شمارش رو گرفتم از خوشحالی بال در آوردم دیگه میتونستم بهش نزدیک بشم.به دوستی فکر نمیکردم دلم میخواست بیشتر باهاش رفت و آمد کنم و مامان رو بفرستم خواستگاریش.اون شب یه سوال مسخره جور کردم و بهش پیام دادم خیلی عادی و سریع جوابم رو داد.من هر چی بیشتر سعی میکردم حرف بزنم اون کوتاهتر جواب میداد.برای همین دیگه ادامه ندادم دلم نمیخواست مزاحمش بشم که دیگه بهم جواب نده.چند روزی گذشت و من هر بار به یک بهونه ای بهش پیام میدادم.اونم کوتاه جواب میداد.اما برخوردش دیگه تو دانشگاه مثل قبل سرد و خشک نبود و این باعث شد من به این رابطه امیدوار بشم و با مامان آروم آروم زمزمه آشنایی با یه دختر تو دانشکده بکنم.مامان اول خیلی خوشش نیومد آخه دلش میخواست منم مثل برادرم با کسی که انتخاب خودش بود ازدواج کنم اما من همچین آدمی نبودم.از اون طرف سعی میکردم بیشتر به آذین نزدیک بشم.آذین متوجه احساسم شده بود و کمتر مقاومت میکرد.حرف زدنامون از درس و کتاب فاصله گرفته بود و بیشتر راجع به خودمون حرف میزدیم.چند ماهی گذشته بود و هنوز مطمئن نبودم دوستم داره یانه اما من دوستش داشتم و برای همین جرات پیدا کردم و بهش پیشنهاد ازدواج دادم.نوشتم: میدونم خیلی زوده یا فکر میکنی یا فکر میکنی که میخوام بازیت بدم اما از همون روز اولی که دیدمت دلم برات لرزید و دوست دارم. و میخوام اجازه بدی با خانواده بیام خواستگاری و باهم بیشتر آشنا بشیم.دلم نمیخواد ازت دور بمونم.منتظر واکنش خوبی نبودم اما در کمال ناباوری در جوابم نوشت: منم بهت تو این مدت علاقه مند شدم.میفهمیدم که دوستم داری اما میترسیدم قصدت سو استفاده باشه برای همین بهت اجازه نمیدادم بهم نزدیک بشی اما الان از حس خودم و تو مطمئنم.باورم نمیشد.روی ابرا بودم انگار.دلم میخواست از خوشحالی بغلش کنم.اونشب تا صبح حرف زدیم همون دختری بود که میخواستم.باید با مامان بیشتر حرف میزدم میدونستم اگر ببیننش اونا هم دوستش خواهند داشت.فردا که تو دانشکده دیدمش با لبخند بهم نگاه میکرد.دلم براش میلرزید و اون این رو از نگاهم خوب میفهمید.عاشق شده بودم بهتر بگم هر دو عاشق شده بودیم.چه عشقی...از بودن در کنارش لذت میبردم...روح و روانم با حرف زدن باهاش و و همراهیش ارضا میشد.دیگه چی میخواستم.....
کم کم شروع کردم با مامان و خواهرم حرف زدن،سخت بود ولی کار غیر ممکنی نبود از خواهرم مینا خواستم تا مامان رو راضی کنه بریم خواستگاری.
بالاخره مامان راضی شد و رفتیم خواستگاری بهتر از اونی که فکرش رو میکردم پیش میرفت.سر همه چیز به راحتی باهم کنار میومدند و خانواده ها همدیگه رو خیلی راحت پذیرفتند.شب وقتی برگشتم خونه به آذین پیام دادم و گفتم: بالاخره داری واسه همیشه همسر خودم میشی....همه تلاشم رو میکنم تا خوشبختت کنم.
پیام داد: خیلی خوبه که همه چیز اینقدر راحت پیش رفت اما میلاد نگرانم. وقتی همه چیز خوبه قراره یه اتفاقی بیفته.نوشتم: چه حرفیه عزیزم...هیچ اتفاقی نمیفته من و تو مال همیم و قراره باعشق کنار هم زندگی کنیم و لذت ببریم.به حرفم باور داشتم اجازه نمیدادم چیزی یا کسی مانع ازدواج یا خوشبختی ما بشه.تصمیم براین شد که تا تموم شدن درس من صبر کنیم تا من بتونم تمرکزم رو بگذارم روی آینده و کارم.انگشتری دست آذین کردیم و ما رسما نامزد شدیم.چی بهتر از این باهمه وجود خوشحال بودم.روزی که انگشتر را دستش کردم چشمام پر از اشک بود.باور نمیکردم به این راحتی به عشقم رسیده باشم.دستش رو بوسیدم و آروم زیر گوشش زمزمه کردم: همیشه کنارت میمونم و خوشبختت میکنم.تو چشماش نگاه کردم همون چشمایی که من رو از اولین نگاه درگیر خودش کرد.میخندید بهم...وقتی حس رضایت و شادی رو توی چشماش دیدم دلم آروم شد.دستش رو محکم گرفتم تو دستم و فشار دادم.اون روز من تو زندگی همه چیز داشتم.خوشبختترین مرد روی زمین و کهکشان بودم.آذین قشنگم میخندید و هر بار بهم عاشقانه نگاه میکرد.هنوزم با دیدنش دلم می ریخت پایین.روزهای قشنگمون کنار هم میگذشت.هر روز بیشتر دلباختش میشدم.اونم عاشقم بود.هر روز باهم بیرون میرفتیم و حرف میزدیم.دستش رو تو دستم میگرفتم و تو خیابونای شهر قدم میزدیم.تو دانشکده همه میدونستند.مهسا دوست صمیمی آذین برامون تو نزدیک ترین کافه دانشگاه همونجایی که اولین بار رفتیم جشن گرفت...آذین خیلی ذوق زده شد.مهسا براش مثل خواهر نداشتش بود.
...
نظرات