عکس ماکارونی ساده
رامتین
۵۶
۲.۲k

ماکارونی ساده

۱۵ فروردین ۹۹
ننه به حالت تاسف سرشو تکون داد وگفت اگه انقدر خری که حقت بوده بلا سرت بیاد وبه من اشاره کرد کمکش کنم وببرمش تو اتاق.رفتیم تو اتاق دل تو دلم نبود برم پشت کیسه گندما رو ببینم.صدای ناله های مادرم میومد وصدای قابله.
رفتم پشت کیسه ها وبقچه رو پیدا کردم وبازش کردم،یه کیف برق برقی کوچیک توش بود با یه روسری گل گلی رنگ وارنگ ،یه آیینه کوچیک با قاب چوبی که عکس گل ومرغ داشت ویه جفت کفش پاشنه بلند که فکر کنم چندین سایز از پای خواهرم بزرگتر بودویه ماتیک(رژلب).ماتیک رو چند وقت پیش دیده بودم یکی از دخترا که قراربود شوهر کنه براش از شهر ماتیک آورده بودن ومن چقدرررر دلم میخواست یکی از اونا داشته باشم.
همونجا تو انبار کنار گونیا نشسته بودم وتو آیینه نگاه کردم وبا ماتیک قرمز جیگری کج وکوله رو لبم کشیدم.
همون موقع مادربزرگم نفس زنان وبی حس وحال اومد تو انبار،گفت چکار میکنی منم سریع ماتیک رو پشتم قایم کردم.گفت بده ببینم چی بود .دستمو دراز کردمو بهش دادم،با نوک انگشت پا بقیه وسایلم جابجا کرد ونگاه کرد وگفت خدااز رو زمین برت داره برا چندتا تیکه چیز هممونو بی ناموس کردی.معلوم نیست پسره اینا رو از کجا پیدا کرده شاید همشون مال زن وبچه اون شهریه است که گاهی میان،حتما جا گداشتن وپسره هم با این چیزا نوه کودنمو گول زده.بعدم با گوشه دامنش کشید رو لبم ،همچین محکم کشید که رنگ رژلب وچند لایه پوستم با هم کنده شد وگفت ورپریده تو دیگه از این کارا نکن،اون از خریتش خودشو به باد داد،تو هم از فضولی آخرش کار دست خودت ندی خوبه.
برو سریع اینو بنداز تو چاه مستراح بقیه چیزام بنداز تو باغ پشت خونه ،بابات اینا رو ببینه دق میکنه.
@maryam.poorbiazar
منم با اینکه اصلادلم نمیخواست از اون چیزای رنگ وارنگ دل بکنم بخصوص اون ماتیک ولی بخاطر بابام وسایلو سربه نیست کردم.
وقتی برگشتم دیدم قابله داره میره وبه مامان بزرگم میگفت بچه نارسه چی بگم،امیدوارم خدا براتون نگه داره،ولی اینطور بچه ها نمیمونن،دیگه من کارخودمو کردم بقیش با خدا.مادربزرگمم گفت خدا عمرت بده حال وروزمونو که میدونی الان پسرم حواسش سرجاش نیست بعدا حساب میکنیم،قابله هم گفت میدونم شنیدم،خدا صبرتون بده،باشه ورفت.
منم پشت سر مادر بزرگم پرده دم در رو کنارزدم ورفتم تو مادرم رنگ به رو نداشت،بچه هم لای یه پارچه بود انقدر ریز وکوچولو بود که تعجب کردم من به حکم فضول بودنم بچه تازه دنیا اومده زیاد دیده بودم ولی انقدر کوچیک وچروک وزشت ندیده بودم..
انقدر خسته بودم که همونجا کنار رختخواب مادرم خوابم برد،صبح با سر وصدایی که از حیاط میومد بیدارشدم.
مادرم به زور بلند شد و رفت طرف حیاط به من گفت بمون پیش بچه،یه نگاهی به بچه کردم ازش خوشم نمیومد درضمن خیلیم دلم میخواست بدونم تو حیاط چه خبره.
دویدم دنبال مادرم وبه دوتا خواهر بزرگام گفتم برن مواظب بچه باشن ومن رفتم دم طویله.
خواهرمو آوردن بیرون جلو درحیاط روزمین نشست،پسر مش قربونم لنگ لنگان آوردن به همراه پدر وبرادراش ومادرش.
فکر کنم صبح زود کدخدا حکم داده بوده که باید عقد کنن تا بار بی آبرویی کم بشه.
عاقدم همونجا خطبه رو خوند و خواهرم با همون لباسای درب وداغون وصورت خونین بلند شد رفت.
@Maryam.Poorbiazar
خیلی صحنه غریبی بود،زن مش قربون با یه حالت چندشی به خواهرم نگاه میکرد.
شاید توقع داشت برا اون پسر عوضیش دختر شاه پریونو بگیره که نشده بود.
نمیدونم شاید خواهرمم توقع اینمدل عروسی کردنو نداشته شاید اصلا توقعی نداشته فقط چند تا آرزو وخیالبافی تو سرش بوده که بره شهر وبستنی بخوره وسینما بره وکفش پاشنه بلند گشادتراز پاش بپوشه.حتی من که اونزمان هفت هشت ساله بودم از حرکات خواهرم تعجب کرده بودم ومثل همه شک داشتم اصلا عقلی تو کله اش بوده باشه.
هر چی بود یکم انگار دل همه آروم شد وبه ظاهر غائله ختم به خیر شد.
اونا که رفتن پدرم رو به بقیه گفت دیگه من دختری به این نام ونشون ندارم ،نبینم کسی اسمی ازش بیاره یا راهش بده تو این خونه.
مرده اش هم از جلو درخونه نباید رد بشه.
برگشتیم تو خونه از اون مشکل رها شدیم گیر یه مشکل دیگه افتادیم،داداش کوچولوی نارسی که نه نا داشت گریه کنه نه توان شیر خوردن داشت.
انقدر دهنش کوچیک بود که نمیتونست سرسینه رو بگیره،هر چند میگرفتم فایده نداشت،مادرم از غصه یه قطره شیرم نداشت.
انقدر کار خواهرم سرافکندمون کرده بود که رو نداشتیم بریم درخونه یکی از اهل روستا که تازه زاییده بود وازش شیر بگیریم.
همه ماتم زده دور بچه نشسته بودیم،که مادر بزرگم منو صدا کرد وگفت ننه برو از قابله بپرس ببین کی این چند روز زاییده برو درخونش یکم شیر بگیر بچه تاشب نمیمونه ،خدا باعث وبانیشو لعنت کنه که تن مادرتو اینطور لرزوند که این بچه زود بدنیا اومد،برو ننه تو روت زیاده برو تاشیر پیدا نکردی برنگرد.منم یه پیاله کوچیک برداشتم ودویدم دم خونه قابله وجریانو گفتم ،اونم یکم فکر کرد گفت عروس فلانی دیروز صبح زایید همونکه خونشون نزدیک مدرسه است، بگو قابله فرستادتت یکم شیر بگیر نشونی نده دختر کی هستی فقط اسم منو بگو.گفتم باشه،لابد کار خواهرم رو دادن وندادن شیر تاثیر داشت...
...
نظرات