عکس خمیر بازی کودک
رامتین
۶۲
۲.۳k

خمیر بازی کودک

۱۷ فروردین ۹۹
دوستان دستورش در پاپیون هست خیلی خمیر نرم ولطیفیه حتما برا بچه هاتون درست کنیدبرای این روزا خیلی لازمه.
خداروشکر مادرم بعد از علی دیگه بچه نیاورد ،نمیدونم چی شده بود خودش میگفت ناقص شدم و...هرچی بود خوب شد دیگه حوصله بچه کوچیک رو نداشتم بخصوص که سر علی من یکی خیلی سختی کشیده بودم.
رقیه حامله بود ومادرم مدام شیر وپنیر وماست وهر چی درست میکرد یه ظرف براش میفرستاد.یه روز گفتم چرافقط به رقیه میرسی چرابه اون دوتا خواهرم که اونور ده هستن چیزی نمیدی ،چرا برا آبجیم چیزی نمیدی.مگه اونا آدم نیستن.
مادرم گفت چرا به اون دوتا هم میدادم وقتی تازه عروس بودن از این سر ده تا اون سر میرفتم،باشکم حامله یا بچه به بغل،یه روز مادرشوهرشون گفت که ما ده تا گاو داریم معطل یه ظرف ماست وپنیرتون نیستیم،در وهمسایه که میبینن فکر میکنن گشنه نگهشون داشتیم ،هی نیاین اینارو هوایی کنید،بزارید به زندگیشون دلگرم باشن،اینا دیگه بچه نیستن خودشون دارن بچه دار میشن.
منم دیدم راضی نیستن دیگه براشون چیزی نبردم.خداییشم اونا وضعشون خیلی بهتر از ماست وشانس آوردن رفتن تو یه همچین خانواده ای.@maryam.poorbiazar
گفتم پس آبجی چی،با گوشه ی چارقدش اشکشو یواشی پاک کرد وگفت به اونم میدم،اون که واقعا خودشو بدبخت کرد فکر کردی اگه من بهش نرسونم تو اون خونه زنده میمونه از گشنگی میمیره.
دهنم باز مونده بود گفتم چطور بهش خوراکی میرسونی گفت دم غروب که چوپون گوسفندا رو میاره به پسره یه بقچه نون وتخم مرغی پنیری چیزی میدم تا وقتی گوسفندا اونا رو میبره یواشکی برسونه به خواهرت.تازه فهمیدم اون بقچه ای که مادرم به چوپون میده برای خودش نیست برای خواهرمه.بعدم مادرم گفت اینو یه وقت به کسی نگیا بابات میکشتم.گفتم خیالت تخت دهنم محکمه.
اون شب به این فکر کردم خوب اگه مادرم هرشب غذا براش میفرسته پس چرا انقدر آبجی لاغر شده.
صبح که رفتم مدرسه بین راه شوهر آبجیو دیدم که همچنان بعد از چندین ماه میلنگید ،گنده تر از قبلم شده بود به حدی که دگمه های پیرهنش داشت کنده میشد.تازه فهمیدم ته کیسه کجا سوراخه حتما این گنده هم ازتوبره میخورد هم از آخور غذای خواهرمم این کوفت میکرده.
گذشت وگذشت اسفند شد هر روز شاهد فلاکت خواهرم بودم، حامله وپابه ماه هم بود با اینکه خودش لاغر لاغر شده بود شکمش خیلی گنده بود به هر حال بچه اون غول تو شکمش بود حتما درشت بود.
آبجی پابه ماه بود،حس میکردم مامانم بقچه ای که یواشکی میداد به چوپون تپل تر بود،حتما خوراکی بیشتر یا رخت ولباس بچه میفرستاد براش.دل مادرم خون بود از گریه های یواشکیش معلوم بود...
گویا خواهرم زایمان کرده بود یه زایمان به شدت سخت ویه پسر بدنیا آورده بود.قابله به مادرم گفت که خیلی دیر خبرش کردن وخواهرمم خیلی ضعیف بوده ومدام ضعف میکرده.
یه مدتی گذشت نوروز شد ،دید وبازدیدا تموم شد وروز چهارم سال جدید بود که یه نفر اومد دم خونه وسراغ آبجیمو گرفت،مادرم هراسان شد که چی شده و...که بهش گفت دخترتون از صبح زود از خونه زده بیرون وتا الانم نیومده خانواده مش قربون نگرانشن ومنو فرستادن تا بپرسم اومده اینجا یا نه بچشم مدام گریه میکنه وگرسنه است همه رو کلافه کرده .مادرم گفت بسم الله یعنی کجا رفته .منو فرستاد تو باغ دنبال بابام،بابام گفت رفته به درک ،به ما چه،شوهرش بگرده دنبالش.
برگشتم وبه مادرم خبر دادم.یه گوشه نشست وفقط خدا خدا میکرد،میگفت یعنی کجا رفته،غروب پدرم برگشت،مادرم گفت تو میگی کجا رفته ،نکنه یه بی آبرویی دیگه راه بیفته.پدرم گفت به ماچه بیفته،گردن اون شوهر بی عارشه دیگه، ما که یه بار روسیاه شدیم،مگه از سیاهی بالاترم رنگی هست.
تاصبح چند بار بیدارشدم دیدم مادرم پشت پنجره نشسته ولای درحیاطم باز گذاشته،شاید امیدوار بود که خواهرم نصفه شبی بیاد خونمون.
@maryam.Poorbiazar
صبح بیدارشدیم وشروع کردیم به کارای روزمره.که یکدفعه تو کوچه غوغایی به پاشد وهمه میدویدن بطرف اول ده،من دویدم تو کوچه وپرسیدم چی شده ،یکی گفت یه جسد افتاده تو استلخ(استخر).منم بخاطر شدت فضولی پشت سرشون راهی شدم.اول ده یه حوضچه بزرگ وبسیار گودی درست کرده بودن که یه پمپ آب داشت وآب رو از کانال نزدیک ده پمپ میکردن وتو اون به اصطلاح استخر ذخیره میکردن برای آبیاری باغا ومزارع والبته هیچ حفاظی هم دورش نبودوگاه گداری شغالی ،سگی ،حیوان تشنه ای میرفت دمش چون دیواره اش شیب داشت می افتاد توش ومیمرد.اهالی داشتن با یه چوب بزرگ یه جسد رو میکشیدن طرف لبه استخر تا درش بیارن وبالاخره درش آوردن ومتاسفانه جسد آبجیم بود.بنده خدا بس که تو اون خونه تحت فشار واذیت بود دیگه به تنگ اومده بود وخودشو خلاص کرده بود .بعد از چند دقیقه صدای شیون مادرم اومد ولی اهالی نذاشتن جسد رو ببینه ودورش کردن .
پدرم که اصلا حاضر نشده بود بیاد وگفته بود کاش همون چند ماه پیش اینکار رو کرده بود.از اولشم عقل نداشت.
خواهرم رفت ویه بچه کوچیک ازش موند.
مادرم خیلی غصه میخورد ...
...
نظرات