عکس عصرانه
رامتین
۱۴۴
۲.۲k

عصرانه

۲۴ فروردین ۹۹
❌کپی حتی با ذکر منبع ممنوع است راضی نمیباشم❌
تو بد موقعیتی مونده بودم،نه راه پس داشتم نه پیش، کسی اصلا از من نمی پرسید عمو خرت به چند.خداحافظی کردنو رفتن.
تازه حال وروز آبجیم ورقیه ورباب بدبختو حس میکردم همینطور بقیه خواهرام،چه خوش باور بودم که فکر میکردم با درس خوندن ممکنه از زیر بار ازدواج فرار کنم،چه خوش خیال بودم که فکر میکردم با کار کردن تو باغ وزمینای بابام ،نورچشمی میشم ومیگه نه تو هرگزشوهر نکن.
در جایی بودم که حتما باید اسم یه مرد مکملت باشه،حالا اون مرد هر کی میخواد باشه شناخته یا نشناخته ،انگار شوهر مهر تاییدی بود بر وجود ونجابت یک دختر.
اون شب تا صبح پلک رو هم نذاشتم.
خودمو دلداری میدادم که بازم وضعم از آبجی مرحومم بهتره که مجبور شد با پسر مش قربون سر کنه،بازم مثل رقیه نیستم که با نامزد خواهرم ازدواج کنم یا مثل ربابه با مردی هم سن پدره پدربزرگش.
ولی من غلامرضا رو دوست نداشتم.اون همون پسر متلک گویی بود که هفته ای یکبار میومد به عشق اذیت کردن من.حالا درسته انبوهی ریش گذاشته وتسبیح میگردونه ولی همونه.
صبح که شد هنوز گیجه فکر وخیالاتم بودم.مادرم تند تند آب گرم کرد وداد بهم تا حمام کنم دقیقا دهم خرداد سال هزار وسیصد وپنجاه ونه بود.حالا که فکر میکنم انگار تمام خواهرا درخرداد ازدواج کردیم.
یه لباس سفید با گلهای بنفشه پوشیدم.
غلامرضا وعموش اینا و فامیلاشون اومدن.مادرم از صبح کلوچه پخته بود.
در چشم به هم زدنی تمام فامیل ماهم جمع شدن.اون موقع من دختری بودم با قدی متوسط وصورتی سفید وچشمان ریز آبی همچون مادرم البته کمی هم کک ومک روی گونه وبینیم بود.نه زیبای زیبا بودم ونه زشت.البته برای دهمون من زیبا محسوب میشدم.
آسیدم با خانوادش اومدن بعد از انقلاب دیگه حاج آقا خطابش میکردن ویه خونه با نمای سنگی که برای اون زمان ده ما تک بود ساخته بود وبرو بیایی پیدا کرده بود ومدام میرفت شهر ومیومد وبه دهات اطراف سرکشی میکرد .
سمیه هم آبی زیر پوستش رفته بود وچند باری که خونشون رفتم دیدم لباسای قشنگ داده خیاط شهر براش دوخته وجوراب شلواری وکفش پاشنه بلند داشت.
اونروزم سمیه اومد واز کرمی که داشت به دست وصورتم زد.یه عطر برام زد.و لوازم ارایش آورد وارایشم کرد گفت اینا رو خریدم میرم تو اتاقم ارایش میکنم وبرای خودم میرقصم.
(سمیه یه خاله داشت که اصلا از لحاظ مالی وفکری با آسید متفاوت بودن و قبل از انقلاب تلویزیون داشتن وسمیه هفته به هفته میرفت خونشون وشو رنگارنگ میدیدن ورقصیدنو از اونجا یاد گرفته بود وخیلی هم خوب آهنگارو حفظ بود واسم خواننده ها رو بلد بود).
خلاصه اینکه اونروز با کمک سمیه حاضر شدم..
پدرم گوسفند قربونی کرد ونهار درست کردن.
دختر عمه ام خیلی واضح میگفت کاش من جای تو بودم ،همش میگفت خوش به حالت ببین تو همکارای شوهرت کسی دختر نمیخواد منو معرفی کنی،منم بیام شهر.
کم مونده بود بگه تو که سال رو صبر کردی ماه هم صبر کن بزار من ازدواج کنم با غلامرضا .
خلاصه عاقد اومد ،غلامرضا با من هم قد بود چشم وابرو مشکی وگردنی کوتاه که یقه ایستاده ای که پوشیده بود فرو رفته بود زیر گلوش واین حسو میداد که داره خفه میشه .عاقد خطبه رو خوند وماعقد شدیم.تو اتاقی که قبلا اتاق آسید اینا بود برامون حجله درست کرده بودن.
یه دست رختخواب و دوتا گلدون گل مصنوعیو یه پرده رنگارنگ که به دیوار کوبیده بودن و...
صبح رباب تند تند آداب زفاف رو برام گفته بود هر چند همشونو بلد بودم،گفت که غلامرضا اینا از این رسما دارن که یه خانمی از خانوادشون مثلا عمه داماد، میاد تو اتاق وپشت پرده صندوق خونه میشینه تا نظارت کنه به همه چی.
البته الان چون خونه پسره نیستید وخونه خودمونید از بابا اینا خجالت کشیدنو این کار رو نمیکنن ولی دستمالو حتما باید بدید بهشون.
تصورشم برای خیلیا شاید سخت باشه که دختری که سالها از جنس مخالف ترسوندنش یه باره کمتر از بیست وچهارساعت، پسری رو که شناخت درستی ازش نداره وتازه تا حدودی ازش متنفره رو بزارن کنارش وبگن گلی لی لی ،خوب حالا بروید تو اتاق ورابطه داشته باشید.
در حالیکه یه لشکر ادم تو حیاط در رفت وامدن ودوتا پیرزنم صاف پشت در گوش وایسادن.ویه لنگه پا منتظرن تا نتیجه حاصل بشه.
یه سینی غذا برامون آوردن ،غلامرضا خورد ولی من اشتها نداشتم.
دلم نمیخواست رابطه ای داشته باشیم .غلامرضاهم کاملا متوجه شد وچون سابقه ی منو در زد وخورد میدونست ودلش نمیخواست روز اول زندگیمون گلاویز بشیم،گفت بهتره اینکارو بزاریم برای وقتی رفتیم خونه خودمون.
انگاری درسی که خونده بود روش اثر گذاشته بود.بعد از ظهر از اتاق اومدیم بیرون،
من رفتم دم دروغلامرضا برای دست بوسی وخداحافظی از پدر ومادرم رفت وبعد با تمام اهالی که درمنزل بودن اومد بیرون با خواهرا وخواهر زاده ها و...روبوسی کردم انگار میخوام برم سغر قندهار ومادرم از زیر قرآن ردمون کرد...
مادرم از خوشحالی داشت بال درمیاورد انگار یه بار سنگینی از رو دوشش برداشتن.

...
نظرات