عکس نهار
رامتین
۱۶
۲k

نهار

۲۵ فروردین ۹۹
مادرم از خوشحالی داشت بال درمیاورد انگار یه بار سنگینی از رو دوشش برداشتن.
سوار ماشین شدیم قیافه دخترا فامیل دیدنی بود که چه باحسرت نگام میکنن .تو اون لحظه حس کردم خیلیم بدنشد ازدواج کردم از دست همه ی حرف وحدیثا راحت شدم.
راه افتادیم به سمت شهر وسرنوشت.سر جاده که رسیدیم غلام رضا گفت چادر نیاوردی؟مادرم یه بقچه رخت ولباس برام رو صندلی عقب گذاشته بود ولی مطمئن بودم چادر توش نیست.
ماکلا در ده چادر سرنمیکردیم ،یه پوششی داشتیم شبیه بقچه مربع وبزرگ اونو وقتی عروس رو میخواستن ببرن سرش مینداختن یا مثلا پیرزنا گاهی سرشون میکردن ولی اینکه چادر بصورت رسمی داشته باشیم نه،فقط زن آسید ودختراش چادر داشتن.غلامرضا هم چون از پوشش ماخبر داشت انگار فکر اینجارو هم کرده بود واز تو داشبورد یه پلاستیک درآورد که توش یه چادر مشکی بود ،گفت اینو بنداز سرت.
خداییش اصلا بلد نبودم چطور سرکنم واز کدوم طرف.
خودش کمکم کرد ومنم تمام راه زیر گلومو(چادر) محکم گرفته بودم.
خیلی برام جالب بود دیدن مناظر ومزارع،چند باری ماشین سوار شده بودم وقتی بچه بودم ولی زود خوابم برده بود وچیزی ندیده بودم اما اونروز فرق میکرد نمیدونم چون شکمم خالی بود یا بس که به بیرون نگاه کرده بودم یا اینکه به تکانهای ماشین عادت نداشتم حالت تهوع گرفته بودم.
رسیدیم به شهر همه چی برام جالب بود خیابونا،ساختمونا و...
حس عجیبی بود که با نیم ساعت طی راه وفقط چند کیلومتر میشه دو دنیای متفاوت رو دید.
رسیدیم به یه خیابون خلوت وکم رفت وآمد وبسیار زیبا با چنارهای بلند بالا.
وارد یه خونه شدیم از در وارد پارکینگ شدیم،سمت راستش یه در بود که به آشپزخانه بزرگی راه داشت برای اون زمان مدرن بود یه حوض کوچیک کنار در آشپزخانه بود برای شستن جارو ویه وسیله که بعدا فهمیدم بهش میگن تی برای کف ساختمونه.
کلی کابینت تو آشپزخونه بود،فلزی وزیبا
هم از آشپزخونه وهم از انتهای پارکینگ که جای دوماشین پشت سرهم داشت میشد وارد هالی بزرگ با مبل وتلویزیون وتلفن شدیم .دوتا اتاق روبروی در ورودی هال بود بسیار بزرگ بودن پر از کمدهای دیواری چوبی وکشوهای متعدد.یکیشون یه تخت یه نفره داشت ویکی تخت دونفره مجلل.
آباژور ومیز آرایش وهمه جور وسیله.
کف ساختمان پارکت بود،سمت راست هال وکنار اتاقا در سالن قرار داشت یه سالن بزرگ با سقف گچبری زیبا و ویترینهای متعدد دورتا دورش بود مبلای بزرگ وشیکی اونجا بود با لوسترهای زیبا از پنجره های قدیش چشم انداز حیاط فوق العاده بودد حیاطی نسبتا بزرگ پر از درخت مو که از داربستها بالا رفته بودن وباغچه ها غرق در گل بودن...39
از گوشه هال هم یکسری پله میپیچید ومیرفت بالا ویه اتاق وسرویس بهداشتی وحموم تکی هم اون بالا بود با دوتا تراس بسیار بزرگ یکی به طرف خیابون یکی به طرف حیاط.
دروغ چرا مثل بچه ای که اومده باشه شهر بازی با هیجان میدویدم اینطرف واونطرفو همه جاسرک میکشیدم واصلا حواسم نبود روز اول زندگیم با غلامرضاست .درضمن اسم خیلی از وسایلو بلد نبودم نه آباژور به عمرم دیده بودم نه لوستر ونه مبل ونه یخچال فریزر.،تند تند اسم همه چیو میپرسیدم وحفظ میکردم.
در این بین غلامرضا گفت میره بیرون وزود میاد.
رفت وبا یه بسته اومد وگفت بیا غذا بخوریم ظهرم چیزی نخوردی.
بسته رو باز کرد ساندویچ بود البته اونم ندیده بودم واصلا بلد نبودم چطور میشه خوردش .باید بزارمش لای نون یا خالی بخورم.غلامرضا شروع کرد به گاز زدن منم سریع یاد گرفتم هر چند کلی مخلفاتش از لاش ریخت ولی غذای فوق العاده جالبی بود برام.
خدای من چقدر اینجا همه چی فرق داشت حتی غذاها حتی طعم غذاها بماند که همون ساندویچ سر دلم موند وتا فردا شب نتونستم چیزی بخورم ولی خوب. تجربه جالبی بود.
غلامرضا چای درست کرد ودر کابینتو باز کرد وفنجانهای خوشگلی آورد وچای ریخت.
خیلی برام جالب بود که غلامرضا چطور اینهمه وسایل خوشگل تو خونش داره وچطور این خونه به این بزرگی رو خریده
مگه چند ساله داره کار میکنه اونزمان فقط بیست وچهار پنج ساله بود.
موقع چای خوردن ازش پرسیدم چه خونه ای داری مگه چه کاره ای همه اینا رو خریدی.گفت ببین گلاب یه چیزی الان بهت میگم فراموش نکن یه سری سوالا رو هیچوقت از من نپرس،اینکه چه کاره ای،کجا کار میکنی،برای کی کار میکنی،کی میری کی میای،چرا دیر یا زود اومدی،چقدر حقوق میگیری وکلا فضولی درمورد کارام رو کنار بگذار.فکر کن منم مثل اهالی روستا صبح میرم باغ شب میام یه بار دیر میام یه بار آبیاری دارم اصلا نمیام،قبول.
نمیدونستم چی بگم،طبق معمول وعادتی که داشتم گفتم چشم.هنوزم بعد از سالها نمیدونم اونزمان غلامرضا چکاره بود وکیل بود،محافظ بود،بازجو بود،جاسوس بود،مشاور بود،با بالاییا کار میکرد،چکاره بود فقط میدیدم خیلی خوب خرج میکنه وهمه چی فراهمه.وپله های ترقی رو چهارتا چهارتا میره بالا.بعدها بطور اتفاقی فهمیدم اون خونه هم مصادره ای بود،ماله یه بنده خدایی بود که از ترس جونش خونه وتمام وسایلا را جا گذاشته وفرار کرده. البته سالها بعد اون طرف برگشت وجزو معدود کسایی بود که تونست از راه قانونی خونه رو پس بگیره.
اون شب غلامرضا گفت من باید برم سر کار .دم در گفت تنهایی که نمیترسی،گفتم کی من؟ویه پوزخندی زدم.گفت میدونم که نمیترسی،بخاطر همین گرفتمت.
...
نظرات