عکس شام
رامتین
۱۲
۲.۲k

شام

۲۵ فروردین ۹۹
اونشب برای خودم تک تک وسایل رو با دقت وارسی کردم واز دیدنشون لذت بردم.
دیگه خسته شدم رفتم بخوابم ولی تو هیچ کمدی رختخواب نبود.در واقع انگار یه زمانی بوده ولی با سرعت خالیش کرده بودن،مثلا تویه کمد یه بالش پیدا کردم،تو یه کمد یه ملافه .
رفتم رو تخت اونجا نمیتونستم بخوابم تشکش یه جوری بود من عادت نداشتم مجبور شدم رو تختی رو انداختم زمین وخوابیدم.
صبحش غلامرضا اومد و طرز کار با اجاق گازم یادم داد.چه خوب بود تر وتمیز وبدون دود وبود.
دوسه ساعتی غلامرضا رفت خوابید وبعدم تلفن زنگ خورد ،حتی تلفنم برام جالب بود
بعدم گفت باید برم ورفت.
تقریبا دوهفته ای برناممون همین بود.
یکم زندگی برای من که فوق العاده کاری وپرتحرک بودم خسته کننده ویکنواخت شده بود.دلم برا روستا وخانواده شلوغ پلوغم تنگ شده بود،از صبح تا شب تنها بودم،درسته هنوزم همه چی برام جالب بود ولی سکوتش یکم اذیتم میکرد.تلویزیونم بلد شده بودم روشن وخاموش کنم ولی آنتنش خراب بود وکار نمیکرد.
حوصلم سر میرفت تا یه روز اتفاقی متوجه شدم یکی از ویترینای پذیرایی متحرکه وبه حالت کشویی کنار میره کنارش زدم ومتحیر موندم از اینهمه کتاب،یه کتاب خونه پر از کتاب های عالی پشت ویترینها بود.از اون روز دیگه وقت وساعتامو نمیدونستم که چطور میگذره با ولع تمام شروع کردم به خوندن.فقط قبل از اومدن غلامرضا دوباره کتابخونه رو مخفی میکردم،میترسیدم که بگه لازم نیست کتاب بخونی.
کم کم عادت کردم رو مبل بشینم وشبا رو تخت بخوابم.
یکماهی از اومدنم به شهر گذشته بود که یه شب غلامرضا سر کار نرفت.
اون شب تقاضای رابطه کرد ولی من اصلا تمایلی نداشتم .یعنی در واقع هیچ حسی بهش نداشتم صرفا یه منجی بود که منو از ده نجات داده بود همین.
اصلا حس لطیف زنانه نداشتم.
شبهای بعدی هم همین موضوع تکرار شد.
دیگه غلامرضا از حرکاتم کلافه شده بود وعاصی.
یه شب نشست لب تخت وگفت انگاری از من بدت میاد یاهنوز سر همون حرکاتی که قبلا کردم ازم دلخوری که مدام منو پس میزنی.
ببین من یه زمانی یه بچگی کردم.حقیقتش من خیلی تنها بودم همیشه تنها بودم خودت که میدونی تو دهمون رفتارا بزرگترا با بچه ها چطور بود ،کسی که بابا ننه داشت چه حال وروزی داشت که من در به در داشته باشم.
بچه ها همیشه از بزرگاشون توسری میخوردن وباید مدام کار میکردن.کسی هم که محبت بهشون نمیکرد.همین که یه لقمه غذا بهشون میدادن دیگه آخر محبت بود.
من دیگه از اونم محروم بودم،ننه ام وقتی شوهر کرد مجبور شدم برم دم خونه عموم عمومم که دوازده تا بچه داشت اسماشونم نمیدونست کی به کیه ..
غلامرضا گفت برای عموم فرقی نداشت که یه نونخور دیگه اضافه بشه ،ولی برا زن عموم فرق داشت ومنو از خودشون نمیدونست وتا میتونست بهم ظلم میکرد وازم کار میکشید.
از بچگی باید غیر از کارایی که بهم میداد میرفتم خوشه چینی وکارگری روزمزد.
به سن مدرسه که رسیدم نمیذاشت برم مدرسه یه روز با گریه وزاری افتادم به پای کدخدا تا وساطتت کرد ومنم تونستم برم مدرسه،زن عموم ازاین موضوع بیشتر لجش گرفت چون پسرا خودش اهل درس نبودن.روزا انواع واقسام کاربهم میداد تا خسته بشم ویا نتونم انجام بدم تا بگه امروز حق نداری بری مدرسه.
وقتی هفت هشت ساله بودم مجبور بودم طویله گاوارو تنهایی تمیز کنم.یه روز از خستگی وگشنگی گریه میکردم که بازم کدخدا اومد کمکم، وزن عمومو تهدید کرد که اگه این بچه یتیمو باز اذیت کنی وگشنه نگهداری آبروتو تو ده میبرم موهاتو میبندم به گاری وتو ده میچرخونمت تا مردم لعنتت کنن.
پسرا خودت میخوابن واینو تو هوا تاریک میفرستی برا کار.
خداروشکر تهدیداش کارگر شد ویکمی فقط یکمی از کارا صبح زودم کم شد ودیگه دیر نمیرسیدم مدرسه وترکه نمیخوردم.
ولی رخت ولباس وخورد وخوراکم هنوز همون بود که بود.
ده ساله شدم که به سرم زد خودمو برسونم دهاتی که ننه ام شوهر کرده بود با خودم گفتم هر چی باشه منو زاییده ،سر و وضع وجای زخمای دستا وبدنمو ببینه دلش رحم میاد ومنو پیش خودش نگه میداره.دیگه لازم نیست تمام تابستون تو حیاط بخوابم وتمام زمستونو یا گوشه طویله پراز کک وساس باشم و وقتی سردمه خودمو بچسبونم به شکم گاوا تا گرم بشم،یا پاهامو از شدت سرما فرو کن تو فضولاتشون که تازه از شکمشون خارج شده تا یکم گرم بشن .راه افتادم طرف ده بالا چند ساعت پیاده گرسنه وتشنه دویدم.از اهالی سراغ ننه ام رو گرفتم انقدر پرس وجو کردم تا پیداش کردم.رفتم در زدم اصلا نشناخت آخه سه ساله بودم که منو گذاشت پیش عموم واونموقع هفت سال بود که منو ندیده بود.خودمو معرفی کردم،توقع ماچ وبوسه نداشتم ،ولی حداقل توقع داشتم یه دستی سرم بکشه.با اخم نگام کرد وگفت اومدی چکار؟ اومدی منو بدبخت کنی؟کی فرستادتت،گفتم خودم اومدم گفت غلط کردی ،زود برگرد برو همونجا تا اونجام از دست ندادی.
سرمو انداختم پایین وبا بغض رامو کشیدمو برگشتم تمام راه گریه کردم.خیلی خار وخفیف شده بودم.
انقدر بچه بودم که حتی فکر فرارم به سرم نزد.برگشتم خونه عموم نه کسی پرسید کجا بودی نه کسی اصلا بود ونبودم براش فرق میکرد.
دیگه یک دل موندم وحمالی کردم دلخوشیم فقط مدرسه بود وهمون چندساعتی که خونه نبودم...
...
نظرات