عکس شیر عسلی
فاطمه
۳۷
۸۳۷

شیر عسلی

۲۸ فروردین ۹۹
خط به خط ایمیل اشک میشد و میریخت پایین.اصلا باورم نمیشد.اصلا تو حال خودم نبودم.بابا صدام کرد: مینا خیلی اتفاقا از قدرت و اراده ما خارجه
برگشتم سمتش تو چارچوب در اتاق با دوتا لیوان چایی ایستاده بود و بهم به سختی لبخند میزد.نگاش کردم چقدر شکسته شده بود تو این یک ماه و من احمق نفهمیده بودم انقدر درگیر درس و کنکور بودم که حتی نفهمیده بود مادر و پدرم به صورت غیابی با اصرار مادرم از هم جدا شدند.برگشتم عقب به یک ماه قبل برای من روزها به سرعت میگذشت اما برای بابا نه.میدیدم سرکار نمیرفت و بیشتر تو خودش بود و خودش رو تو اتاقش حبس میکرد.حتی وقتی خوب فکر میکردم یادم میاد یک روز صبح که از خونه رفت بیرون آخرشب نزدیک دو نصف شب با حال زار برگشت و گفت: مریض داشتم.حالا میفهمیدم چی میکشیده و دم نمیزده.بغضم ترکید و با صدای بلند گریه میکردم.بابا اومد سمتم و جلوی پام نشست و گفت:مینا تو دیگه بچه نیستی که نتونی درک کنی.
گفتم: چی شد که اینطوری شد؟؟ چرا آخه؟؟ شما و مامان که عاشق هم بودید؟؟
بابا خندید و گفت:خب قدرت مهاجرت و اروپا از عشق ما بیشتر بود.از طرفی مینا جانم دوری سردی میاره...اینکه من و مادرت از هم دور شدیم و بدون هم دووم آوردیم بهمون فهموند بلدیم بدون هم زندگی کنیم.من نمیخواستم اینطور بشه اما مامان اصرار داشت و دلش نمیخواست دیگه برگرده و منم مجبور شدم به نظرش احترام بگذارم.
گفتم: میخوام تنها باشم بابا،میشه؟؟من خیلی خستم...روحم خستست.تحمل این شک بزرگ رو نداشتم.
بابا بلند شد و گفت: حالت که بهتر شد باهم حرف میزنیم.اینو گفت و رفت بیرون.
ایمیل رو دوباره خوندم.مامان دلیلی برای جدایی ننوشته بود و فقط سرتاسر ایمیل سعی کرده بود منم راضی به مهاجرت کنه تا مثل بابا تو این کشور نپوسم و استعدادم از بین نره.میخواستم براش ایمیل بدم اما نمیدونستم چی بنویسم.نمیدونستم این وسط کی مقصر بود برادرم که هوای رفتن به سرش زد و بعد مادرم رو هوایی کرد یا بابا که قصد رفتن نداشت و اونا رو تنها فرستاد.یا من که تلاش نکردم بابا رو راضی کنم برای رفتن.به خونمون نگاه میکرده که دیگه قرار نبود رنگ ما چهار نفر تو خودش کنار هم ببینه.به خودم فکر میکردم که الان که به مادرم بیشتر از همیشه احتیاج دارم ندارمش و از دستش دادم.حرف زدن کنارش و تو آغوشش کجا و حرف زدن با ایمیل و تلفن کجا!!!!
از یک طرف خستگی این یک سال کنکور و استرسش و از طرفی شوکی که بهم وارد شد باعث شد سردرد و سرگیجه بگیرم و ترجیح دادم یکم بخوابم.از خستگی خیلی زود خوابم برد اما افکار توی ذهنم باعث شد مدام خواب ببینم و از خواب بپرم.دوباره تا میخوابیدم خواب مامان رو میدیدم که داره با یه چمدون ازم دور میشه و بابا که یک گوشه نشسته و داره گریه میکنه و خودم که دنبال مامان میدویدم و نگران بابا و سعی میکردم آرومش کنم.نزدیک غروب بود که از اتاق اومدم بیرون.بابا تو آشپزخونه و سعی میکرد نشون بده که حالش خوبه و ناراحتی نداره.
با لبخند صدام کرد و گفت: چطوری خابالو...مامان زنگ زد میخواست باهات حرف بزنه.
گفتم: بابا ناراحتی؟؟؟
بابا گفت: بله ناراحتم اما زندگی جریان داره. بالاخره این روزام میگدره و من میپذیرم تنهاییم رو مثل الان که حالم از روز اول خیلی بهتره.
گفتم: اما من دلتنگ مامان میشم.
گفت: اگه میخوای بری پیشش من اصلا مانعت نمیشم همین الانم که بگی میخوام برم پیش مامان در کمترین زمان همه کارهاتو انجام میدم که بری.
گفتم: نمیخوام برم.میخوام بمونم کنار شما تو خونمون.
گفت: پس هر زمان که دلتنگ شدی و خواستی برو ببینشون.اصلا باهم میریم و برمیگردیم.
گفتم: زندگیمون چی میشه پس؟؟؟؟
بابا دیگه حرفی نزد.به خونه نگاه کردم اینکه دیگه قرار نبودهر چهارتا کنار هم باشیم واقعا برام آزار دهنده بود و دیوونم میکرد.بعد از اونشب حدودا دو هفته ای با مامان قهر بودم و جواب ایمیلاشو نمیدادم تا اخر دلم طاقت نیاورد و بهش جواب دادم.به قول بابا میگفت من وقتی بزرگ شدم و عاقل که یاد بگیرم دیگران هم حق دارن برای زندگیشون تصمیم بگیرن ومن باید بهشون احترام بگذارم.برای همین تصمیم مادرم رو پذیرفتم و باهاش حرف زدم.مامان از زندگی و شرایطش خیلی راضی بود و گفت اونجا میره سر کار و زندگی مستقلی داره و تونسته یه هم خونه ایرانی پیدا کنه تا ازتنهایی در بیاد.،مسخره بود خودش تنهایی رو انتخاب کرده بود و به بابا تحمیل کرده بود وحالا میخواست خودش رو از این تنهایی خلاص کنه‌.آرامش بابا و لبخندی که همیشه به لب داشت باعث میشد منم کم کم شرایطم رو بپذیرم و باهاش کنار بیام.همین اتفاق هم افتاد کم کم مدیریت خونه و کاراش رو دست گرفتم و شدم خانم خونه و حالم بهتر شد و منتطر جواب کنکور شدم.روزی که جواب کنکور اومد تونسته بودم با یک جواب دو رقمی قبولیم رو تو هر دانشگاهی تضمین کنم.با خیال راحت رشته دندون پزشکی رو انتخاب کردم و منتطر روز ثبت نام نشستم مامان خیلی خوشحال نبود از نتیجه کنکورم دلش میخواست برم پیشش و اونجا نمونم اما برای من فقط و فقط یک اولویت وجود داشت اونم پیش بابا موندن بود.چند وقت بعد جوابها اومد و من اول مهر وارد دانشگاه شدم بارشته دندون پزشکی.همه چیز خیلی خوب بود من به آرزوی همیشگیم رسیده بودم و حالم خیلی خیلی خوش بود.بابا برام خوشحال بود.
👈مرسی از لایکا و کامنتای زیباتون دوست جونیا👉
...
نظرات